"تو ديشب كجا بودي؟من كلي به گوشيت زنگ زدمو داشتم از نگراني ميمردم! فكر نميكني بايد بهم خبر بدي؟"
كارينا ظرف هاي كثيف توي سينك و ول كردو سمتم اومد"مامان من بيست و چهار سالمه!"
با چشم هاي گرد گفتمو خواستم به اتاقم برگردم كه با دستش خيسش بازوم رو گرفت و گفت
"اين باعث نميشه نگرانت نشم هري! تو چند وقته كه عجيب شدي و الانم...يه كت شلوار تنته""ميدوني مايوم رو كجا گذاشتم؟"
به اتاقم برگشتمو كشوي لباس هام رو بيرون كشيدم"بفرما! الانم مايو ميخواي"
دنبالم اومدو ادامه داد
"من ميدونم چند وقته كه مثل عاشق ها رفتار ميكني اما نكنه داماد شدي و بهم نميگي"
لباس هاي توي كشوم رو بيرون ريختمو نتونستم چيزي پيدا كنم پس بلند شدمو سمت كمد ديواريم رفتمو ساكم رو بيرون كشيدم"بهم اعتماد كن مامان داماد يكي ديگه اس"
با تعجب بهم نگاه كردو گفت
"هري ميخواي بهم بگي داري چيكار ميكني؟تو امروز سره كار نميري؟عزيزم من واقعا نگرانتم.اين دختر كيه؟"
اينكه مادرها هميشه همه چيز رو حس ميكنن و نسبت به بچه هاشون يه حس ششم هم دارن واقعيه! حتي اگه مادر واقعيتون نباشن"كارينا نگران نباش من از پسش برميام! فقط...نميدونم الان بايد برگردم"
من اين مايوي لعنتيم رو كجا گذاشتم؟اگه همين الان برنگردم وودز فكر ميكنه خونم خارج از شهره.ساك ورزشيم رو سمت ديگه اي پرت كردمو گفتم
"لعنت بهش""هري يه لحظه بشين"
مامانم شونه هام رو گرفت، من رو روي تخت نشوندو بغلم كردو گفت
"تو هميشه واسه من كوچولو ميموني و باعث ميشي نگرانت شم! چرا انقدر عصبي هستي؟بگو شايد بتونم كمكت كنم"
مادرم دستش رو روي موهام كشيد"واقعا نميخوام راجع بهش حرف بزنم"
به آرومي گفتمو سرم رو بالا اوردم تا بهش نگاه كنم"باشه اما...مراقب باش! من نميخوام آسيب ببيني.و بايد بدوني من اصلا حس خوبي به كاري كه داري انجام ميدي ندارم"
ميخواستم بهش بگم منم همين طور اما نه اين نميتونه درست باشه
من زوئي رو دارم كه اون حس خوب رو بهم ميده و باعث ميشه عقب نكشم
من واقعا زوئي رو دارم؟"دختره خوبيه"
منظورم از خوب خيلي چيزهاي ديگه بود!
خوشگل،خوش رو با يه لبخنده درخشان
بلند شدمو كت و بعدم پيرهنم رو دراوردم،روي تخت انداختم و فكر كردم حالا بايد به خاطره يه مايو كلي پول بدم"خوش حالت ميكنه؟"
موهاي مشكيش كه با يه كيليپس جمع كرده بود رو باز كرد و دستي لاش كشيد"اين كارو ميكنه"
به جز اين چند دقيقه ي اخير كه حسابي عصبيم كردو باعث شد مثل احمق ها سرش داد بزنم در حالي كه به ساموئل ميگفتم صداش رو بالا نبرهداستان از نگاه زوئي
به صورتم آب زدمو به داخل اتاق برگشتم! چرا انقدر اشكم دم مشكمه؟جدا بايد روي خودم كار كنم تا انقدر زود با يه دعوا زيره گريه نزنمو از خودم ضعف نشون ندم
به داخل اتاق برگشتمو سمت بوردم رفتم تا اين قرار داد رو با خودم ببندم كه چشمم به دوتا برگه نوته شبيه قلب كناره هم افتاد!! زود دست خط هري رو تشخيص دادمو با خوندن جملاتش لبخند زدم.اون با اين كه اينجا نيست،با اين كه همين چند دقيقه پيش دعوام كردو سرم داد زد بازهم داره باعث لبخندم ميشه
نوشته ام رو به بورد زدمو رفتم لبه ي پنجره ي اتاقم نشستمو به پايين و خدمتكارايي كه نوشيدني هاي مختلف رو كنار استخر ميچيدن نگاه ميكردم و بعد پدرم هم وارده صحنه شدو طبق معمول به يكي از اون بيچاره ها دستور داد
يعني اگه من بيشتر مقاومت ميكردم همون طور كه هري ميگه همه چيز كم كم رو به تمومي ميرفت؟نميدونم،ميتونه حق با اون باشه و نباشه
هري خانواده ي من رو به اندازه ي من نميشناسه! من ميدونم اونا به راحتي ميتونستن خودشون رو به اون راه بزنن،ساموئل رو هم راضي كننو بعد همگي طوري رفتار كنن كه انگار هيچ اتفاق بزرگي نيفتاده،دقيقا مثل كاري كه از اول اين ماجرا انجام دادن
احساسات منو ناديده گرفتنو طوري رفتار كردن كه انگار من به ساموئل عشق ميدم
ولي اگه حق با هري باشه يعني من شانسم رو نابود كردم! يعني ميتونستم بيخيال حرف پدرم بشمو بر خلاف اون عمل كنم
ميتونستم دهنمو باز كنمو بگم نميخوام از كسي عذر خواهي كنمو وقتي ساموئل به اينجا ميومد بهش بي محلي كنمو مثل هميشه آماده نشم! منه احمقصداي در اتاقم من رو از تو فكر بيرون اوردو چند لحظه بعد من جولي رو ديدم كه گفت
"خانوم عموتون تشريف اورن"
با اين حرف جولي با تعجب از جام بلند شدمو گفتم
"واقعا؟عمو والتر اينجاس؟""بله"
از لبخند جوليا فهميدم متوجه برق زدن چشم هام شده!
باورم نميشه عمو والتر به لس انجلس برگشته و الان تو خونه ي ما نشسته و منتطر تا برمو ببينمش
باورم نميشه يه اتفاق خوب بين اين همه اتفاق هاي پيچيده و سخت افتاده و باعث لبخنده به اين بزرگي شده!! بهترين عموي دنيا الان منتظره تا من برمو توي بغلش بپرم
كسي كه به آماده نبودنم اهميت نميده،هميشه تشويقم ميكنه و ميدونم توسطش قضاوت نميشم
كسي كه بيشتره اسباب بازي هاي بچگيم رو برام خريدو هميشه مثل دختر خودش ازم مراقبت كردو دوستم داشت! من عاشق دو نفر از اعضاي خانوادمم،خواهرم استفاني و عموم والتربه سرعت از كنار جولي رد شدمو سمت پله ها دويدمو از ذوق زياد دو تا دوتا ردشون ميكردم تا اين كه بالاخره به اتاق نشيمن رسيدمو اون چهره ي آشنا و گرم رو ديدم
"زوئي"
بلند شدو آغوشش رو برام باز كرد و من يك لحظه بعد بين بازوهاش و سرم رو روي سينه اش قرار داده بودم"دلم برات تنگ شده بود! بايد زودتر ميومدي"
محكم تر بغلش كردمو اون بوسه اي روي موهام زدو گفت
"منم همين طور سفيد برفي و ميدونمو متأسفم"
با شنيدن اون لقب لبخند زدمو خاطرات بچگيم برام زنده شدن
اون هميشه من رو اين طوري صدا ميزد چون پوستم مثل همين الان سفيد بود! يادمه يه بار خواست نقش جادوگر رو بازي كنه و قرار بود من سيب رو ازش نگيرم اما اونقدر گرسنه بودم كه اون رو از دستش قاپيدم،زير آب گرفتم تا مثلا سمش از بين بره و بعد يه گاز گنده ازش زدم و با همون حالت بچگانه گفتم 'اگه غش كردم خودت بوسم كن بيدار ميشم'"كاش هيچوقت نميرفتي"
از اين جملم منظور داشتمو ميدونستم اون اين رو ميفهمه! اون هميشه من رو ميفهمه و مطمئنن بغض تو صدام كاملا براش مشخصه
با گيجي به صورتم نگاه كردو گفت
"زوئي چي شده؟"
و زير قرار دادم با خودم زدمو اشك هام رو صورتم ريخت و چهره ي عموم نگران شد! از سوالش مشخص بود هيچي درباره ي زندگي داغون من و ماجراي عروسي كردنم با پسره كوئين نميدونه"خب من ميخوام اتاقت رو ببينم! هنوزم با اين كه بيست سالته عاشق وسايل صورتي هستي يا نه؟"
دستش رو دور شونه هام انداختو بدون اين كه كسي متوجه اشك هاي روي صورتم بشه منو سمت پله ها و به اتاقم برد!
ميتونم مثل قبل بهش اعتماد كنمو همه چيز درباره ي خودم،ساموئل،استف و هري رو بگم؟............................
يادتون نره به داستان جديدم سر بزنيدااااا :)
كامنت فراموش نشه❤️

KAMU SEDANG MEMBACA
It's Zoey
Fiksi Penggemar"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed