Part Eighty-Six

603 57 6
                                        

دستم رو بين موهام كشيدمو با صداي تو دماغيم شروع به حرف زدن كردمو گفتم
"مثل اين كه تعطيلات زيادي حوصله ات رو سر برده"
با قهوه ي گرم گلوم رو تازه كردمو با اين كه كمي سوخت و اذيتم كرد اما طعمش رو دوست دارم!
برگشتن به اين خونه بعد از اين همه مدت و روز هنوز هم حس خوبي نداره،هنوز هم نشستن روي اين مبل ها بدون اين كه به ياد بيارم ساموئل بوسه اي ذوري روي لب هام زد امكان پذير نيست! نميتونم به ميز ناهار خوري نگاه كنمو بازيگري هري با استفاني رو به ياد نيارم و نميتونم به اين كه چه طور هري به ساموئل پريدو گفت حق نداره سرم داد بزنه فكر نكنم! نميتونم به مهموني اون شب فكر نكنمو نميتونم هري كه با كت شلوار روي اين پله ها خوابش برده بود از ذهنم بيرون ببرم! چقدر زود اما در عين حال سخت گذشت و حالا ببين كجام.خونه ي عموم زندگي ميكنمو رابطه ام با بيشتر اين افراد قطع شده! نميتونم به اين پله ها نگاه كنمو ذهنم سمت وقتي كه ازشون پايين اومدم،سمت در رفتمو براي هميشه اينجارو ترك كردم نره

"با تعطيلات مشكلي ندارم اما اين كه پدرت ازم ميخواد تا زياد به شركت نرم اذيتم ميكنه! ميگه بايد استراحت كنمو ميتونم خونه بمونم"
به آرومي سرمو تكون دادمو مادرم ادامه داد
"اما اين تعطيلات و تغيير آب و هوا حسابي به تو بد كرده"
از اين سه هفته بيشترش رو سرما خوردمو با اين مريضي زندگي ميكنم! ولي كاش فقط همين يه مورد بود كه منو اذيت ميكرد! كاش فقط بدنم بود كه زيادي ضعيف شده اما قلبم هم هست كه هنوز گاهي تير ميكشه و شكسته شدنش رو بهم يادآوري ميكنه.دل تنگيم هست كه نبود اون رو بهم يادآوري ميكنه و در آخر ميگه حتي يه زنگ هم نزد،حتي بهت يه تكست هم نداد تا خبري ازت بگيره! اون فقط كنارت گذاشته و حتما همه چيز رو فراموش كرده! اما تمام اينا باعث ميشن فكر كنم كه چه طور كسي ميتونه جمله ي 'دوستت دارم' رو به زبون بياره و همين حين برعكسش رو عمل كنه! بعد از گذشتن از همه ي سختي ها خسته بشه،زير همه چيز بزنه و دست از تلاش كردن بكشه

آستين هاي هوديم رو پايين كشيدمو در حالي كه فنجونم رو توي دست هام نگه داشته بودم گفتم
"باورم نميشه بهت اين مرخصي زياد رو داده"

"اون عجيب شده! حتي شب هايي كه زود به خونه ميومد رو هم از دست داديم"

"يعني چي؟"
با تعجب گفتم

"من هيچ حس خوبي بهش ندارم! من يه دختري رو توي شركت ديدم،همون كسي بود كه براي بستن قرار داد با خانواده اش به اين خونه اومدو طرز نگاهش به پدرت رو متوجه شدم! از همون روز نگران اين قضيه هستم اما ويليام واقعا همچين كسي نيست"
از روي ناراحتي آه كشيدو من اخم ريزي كردم! من هميشه نسبت به پدرم بدبين بودم يا اونه كه رفتار مسخره اي پيدا كرده؟

"در هر صورت اين آدمي كه من هجده سال باهاش زندگي كردمو تا اونجايي كه خبر دارم اصلا قابل اعتماد نيست مامان! هر كاري از مرد ها بر مياد و ويليام يكي از اوناس"

"نه! ويليام اين طور نيست.چه جوري ميتونه با يه دختر هم سن و سال دختر هاي خودش رابطه اي بر قرار كنه؟تو فقط چون ازش متنفر شدي اينارو ميگي،چون عصباني هستي كه از خونه بير.."
قبل از اين كه حرفش رو كامل كنه اخم بزرگي روي پيشونيم نشسته و وسط حرفش پريدم
"اشتباه ميكني! من ازش ممنونم كه مجبورم كرد اين خونه ي لعنتي رو ترك كنم"

"يه نگاه به وضع زندگيت بنداز عزيزم"
كنارم نشستو دستش رو روي موهام كشيد تا نازم كنه اما من كمي خودم رو عقب بردمو گفتم
"راستش من از زندگي كردن با عمو راضيم!"

"من نميگم كار پدرت بي عيب و ايراد بود نه اما كار تو هم بي نقص نبود زوئي! تو به خاطره پسري كه الان بيخيالت شده زير همه چيز زدي"
بدون توجه به درد بدنم فنحون رو روي ميز جلوم كوبيدمو به سرعت از جام بلند شدم! من واقعا تو شرايطي به سر نميبرم كه بخوام با مادرم درباره ي هري صحبت كنم! هر چيزي هم كه شده باشه و هر اتفاق بدي هم كه افتاده باشه من هري رو ستايش ميكنم! هر چقدر كه ازش ناراحت و رنجيده باشم باز هم اون قسمت از زندگيم رو،مواقع دوست داشتني و خوبمون رو با هيچ چيز عوض نميكنم! حداقل هري هركار مضخرفي هم كه كرده و هر كلمه ي افتضاحي كه به زبون اورده باشه به عقب برنميگرده و بهم نميگه انتخابم و زير همه چيز زدن اشتباه بوده

"تو اينجا نشستي و ميخواي درباره ي منو رابطه ام نظر بدي در حالي كه اون روزي كه بايد ميبودي و كمكم ميكردي،بايد ميبودي و تشويقم ميكردي تا پيشرفت كنم نبودي و به جاش پشت شوهرت كه الان معلوم نيست كجاس و داره چيكار ميكنه قايم شدي!تو توي چشم هاي لعنتيم زول ميزدي و درد رو ميديدي،اجبار رو ميديدي اما بعد روت رو ازم برميگردوندي و حمايت رو ازن دريغ ميكردي! پس لطفا منع هري رو نكن! منو سر زنش نكن چون حتي اگه اين چند ماه رو به عقب برگردم باز هم همين كارها رو تكرار ميكنمو همين تصميمات رو ميگيرم! باز هم بيخيال مضخرفات ويليام ميشمو هري رو انتخاب ميكنم"
كيفم رو برداشتمو مادرم شروع به حرف زدن كرد و گفت
"استفاني ميگفت حال خوبي نداري زوئي و من دارم اين رو به چشم ميبينم! و كي اين بلا رو سرت اورده؟همون پسره"

"براي خواهرم متأسفم كه نميدونه نبايد چيزي از من به شما ها بگه"
چرا استفاني نميدونه من فقط توسط اين خانواده سر زنش ميشم؟مهم نيست كه چي كار ميكنم اين اتفاق در هر صورت ميفته و باعث ميشه به خودم و رفتارهام حس بدي داشته باشم

"من مادرتم"

"اما من هنوزم ترجيح ميدم كنار عموم زندگي كنم"
به سمت در رفتمو قبل از اين كه خارج بشم گفتم
"لطفا خودت حواست به شوهر و زندگيت باشه كه تو يه موقع اشتباه نكني"

......................................

ديگه چيزه زيادي تا پايان داستان نمونده:(❤️

It's ZoeyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora