Part Eighty-Four

563 48 11
                                        

"وقتی برای من که فقط دوست دختر الکیش بودم اینقدر خوب بوده پس فکر کن و ببين با زوئي چه طور رفتار ميكرده!!! تو فقط داری ظاهرش رو میبینی! نایل منو تو خارج این داستان بودیم و داغون شدیم! یه نگاه به خودمون بنداز،ما تحمل نکردیم! تا همینجاشم خوب طاقت اوردن!!"
دستم رو روي پيشونيم كشيدمو نميدونستم حرف هاي كدوم طرف درست هستن! نايل كه به فكره منه يا استفاني كه انگار فقط براي دفاع از هري به اينجا اومده! كمي دستم رو بالا تر بردمو تونستم موهام رو بكشم،اين كاريه كه وقتي عصبيم ميكنم،وقتي ناراحتمو وقتي يه سر درد افتضاح دارم

"دوست دختر الكيش!؟مطمئني؟چون الان طوري به نظر ميرسه كه هري با تو رفتار خيلي بهتري داره تا زوئي! اينجا ايستادي و ازش دفاع ميكني جوري كه انگار تو فقط ظاهر رو نديدي! بيين استف مثل اين كه شما دو تا خيلي به هم مياين"
نايل نيشخند زدو من كمي به بالا نگاه كردمو گفتم
"بس كنيد"
اما صدام كمتر از صداي هردوشون بود پس چيزي نشنيدن چون انتظار نداشتن كه جمله اي از دهنم بيرون بياد! تا استفاني خواست حرف بزنه نايل دهنش رو باز كردو گفت
"ببين چقدر به هم ميومديد كه حتي خواهرت هم فكر كرد عاشق دوست پسرش شدي"
شت لعنتي! با اين حرف نايل از جام پريدمو به استفاني كه بهم زول زده بود نگاه كردم! بهش چي بگم؟الان ميتونم حرف بزنم يا از درد گلوم خفه ميشم و مغزم از بار زيادي كه روش ايجاد شده منفجر ميشه؟چرا هر چيزي كه از قبل براي انجام دادنش برنامه ميريزم داغون ميشه و منو توي بدترين شرايط قرار ميده؟
چشم هام رو بستمو گذاشتم به جاي ذهنم اين دهنم باشه كه كلمات درست رو انتخاب ميكنه و صادق ميمونه! پس گفتم
"من ميخواستم راجع بهش باهات حرف بزنم! قسم ميخورم،من اون مدت ديوونه شده بودمو تو ميدوني چقدر فشار روم بود"
من نميتونم الان تنها عضو خانواده ام رو هم از دست بدم! نميتونم بذارم استفاني هم منو ترك كنه و بيخيالم بشه،اما شايد همين حالا هم منو پشت سرش گذاشته چون تمام حرف هايي كه درباره ي هري زد ضد من بود،اون داشت از پسري كه ديد چه طور كلماتي رو توي دعوا به من گفت دفاع ميكرد! اون ديد كه من كلمه ي نفرت انگيز 'خيانت' رو داد زدمو اون ديد كه هري چه طور از گذشته ام استفاده كرد تا بهم يه حس افتضاح بده اما با اين حال ازش پشتيباني كرد طوري كه انگار تمام اين سال ها هري كسي بوده كه باهاش زندگي كرده
استفاني همون طور كه به خواهر بزرگ ترش نگاه ميكرد نفس عميقي كشيدو با صداي آروم گفت
"من فقط سعي داشتم كمكت كنمو تو.."
و من پاهام رو تكون دادم سمتش رفتمو دست هاش رو گرفتمو گفتم
"من اون مدت يه احمق بودم،من اونقدر حساس شده بودمو ساموئل روي مخم راه رفته بود،تو شرايط من رو ميدوني"

"هري درباره ي اين شك تو چي ميگه؟اصلا با خبره؟"
ميشه فقط يه بار از هري نپرسه و نگراني نداشته باشه؟

"حتي سرش با هري هم دعوا كردم! تو ميدوني من از اين كه هري رو ناراحت كنم متنفرم استف"
از اين كه هري رو ناراحت كنم متنفرم اما مثل اين كه اون از ناراحت كرد من خيلي هم ناراضي به نظر نميرسيد

"فكر كنم ميدونم! اما هضم قضاوتي كه شدم راحت نيست"

"من متأسفم"
نايل يه قدم به سمتمون برداشتو گفت
"الان مسئله اينه؟نه! مسئله اون هريه لعنتي كه.."
با بيرون اومدن اين كلمات پر از خشم،عصبانيت به صورت استفاني برگشتو اونم يه قدم به نايل نزديك شد،وسط حرفش پريدو درحالي كه دستش رو توي هوا تكون ميداد گفت
"چرا فقط دهنت رو نميبندي و قبول نميكني كه سرت تو كاره خودت باشه هان؟اصلا مطمئني تنفرت از هري باعث اين غيرت احمقانه ات نشده؟تو كينه ي اون رو تو دلت نگه داشتي"

"اين طوري منو ميشناسي؟اون پسر به هيچ دليلي به بهترين دوست صميمي من صدمه زده! اين چيزيه كه تو نميفهمي،اين چيزيه كه نميفهمي و به خاطره همين ناداني هات اصرار داري هري مقدسه"
تا استفاني خواست دهنش رو باز كنه صدام رو بالا بردمو گفتم
"ميدونم اين مدت زيادي جفتتون رو ناراحت كردم اما نايل،اگه قراره فقط به هري بد و بيراه بگي و با استفاني بحث كني از اينجا برو و استف اگه قراره از هري دفاع و منو زيادي سر زنش كني برو"
اين باعث شد هردو ساكت بشنو بعد از كمي مكث به اطرافشون نگاه كننو بعد اين استف بود كه به در اتاق نزديك شدو گفت
"من فقط اومده بودم حالت رو بپرسم نه اين كه مثل نايل طرف كسي رو بگيرمو چرت و پرت بگم! حالا هم ميبينم،حالت،مغزت،هيچيت سر جاش نيست اما طوري هم نيست كه من بتونم كاري برات انجام بدم پس فقط اينو ازم داشته باش"
قبل از خارج شدن از اتاق من رو توي آغوشش گرفتو بعد فقط منو نايل بوديم كه توي اون اتاق ايستاده بوديم! كاش هردو ميفهميدن اين انگار قلبمه كه سر جاش نيست،نه مغزمو نه حالم

"متأسفم!"
نايل به آرومي اما با اخم گفتو ادامه داد
"اميدوارم هر چه زودتر همه چيز بهتر و درست بشه"
روي پيشونيم بوسه اي زدو از اتاق بيرون رفت! به همين راحتي دوباره تنها شدم چون اون دو تا با هم نميسازن و ميدوني چرا؟چون همديگر رو دوست دارن،هنوز همديگر رو دوست دارن اما اونقدر احمق هستن كه با اين كه شرايط عشق ورزيدن،نگاه احساسي كردن،دوست داشتن همديگر رو پيدا ميكنن باز بهش گند ميزنن و سقوط ميكنن! دقيقا مثل منو هري
تنها فرق سقوط منو هري با نايل و استفاني اينه كه اون دو تا ديوونه سر كوچك ترين چيزها،مثل غذا باهام بحث ميكردن و گاهي استفاني زيادي به نايل گير ميدادو بعد باعث ميشد قهر كنن اما ما فقط همديگر رو اذيت ميكرديمو آخر ميخنديديم! با اين تفاوت كه سقوط اونا تدريجي بود اما سقوط منو هري ناگهاني! اونقدر ناگهاني و سري كه كاري كرده كل وجودم با ضربه اي كه به زمين خوردم تير بكشه،كاري كرده تك تك استخون هاي بدنم هر چند نشكسته باشن اما دردش رو حس كنن
خودم رو روي مبل انداختمو اونقدر سرم رو توي بالش فرو كردمو فشار دادم تا بتونم آرامشي رو بدست بيارم اما تنها اتفاقي كه افتاد خيس شدن اون پارچه بود

...........................

حق با كيه؟😱
نايل يا استف؟
بين هري و زوئي چي؟طرف كي هستين؟:(❤️

It's ZoeyМесто, где живут истории. Откройте их для себя