توي اين دو سال به آدمي تبديل شدم كه ميتونم جلوي خودمو بگيرمو هر حرفي توي دلم مونده رو به زبون نيارم با اين كه قبل از تمام اين ماجراها من كسي بودم كه خودم رو نصيحت ميكردمو ميگفتم 'زوئي اگه نميخواي چيزي بگي،فقط نگو'! و ساعت ها بعد نصيحت لعنتيم رو كنار ميذاشتمو كلمات توي ذهنم رو به زبون مياوردم! عقيده داشتم تمام ناراحتي هاي گفته نشده ميتونه توي دل آدم ها يه كينه بسازه و من هيچوقت طرفدار همچين چيزي نبودمو نيستم،من بايد با آدم هاي دورو برم صحبت كنم! هميشه حتي وقتي بيان چيزي رو فراموش ميكردم ميدونستم كه قضيه اي داره منو اذيت ميكنه و ذهنم رو درگير كرده و من نميخوام همچين چيزي رو نسبت به استفاني كه خواهرمه تجربه كنمو نميخوام استفاني اون حس بدي كه بهش ميگه 'هيچ كس كنارت نيست' رو درباره ي من هم داشته باشه! من يه آدمم،نميتونم يه خواهره بي نقص باشم! من اشتباهات زيادي كردم اما دوست دارم الان اينجا كنارش باشمو جبرانش كنم،حالا اون نميخوادو من هم معلق گذاشته تا ندونم چه طور رفتار كنم! مطمئنن الان هيچ وقت مناسبي براي صحبت درباره ي آخر هفته ي پيش و مشكلات زندگي نيست پس بهتره تا اون موقع جلوي چشم هاش كه از جهاتي راجع به من بد بين شدن نگردم
از ماشين پياده شدمو كناره هري و در واقع رو به روي استف ايستادمو گفتم
"من ميتونم برگردم تا شما دو تا به كارتون برسيد!"
بر خلاف انتظارم استفاني قبل از هري شروع به حرف زدن كردو گفت
"حالا كه اومدي ديگه رفتنت براي چيه؟"
صداش سردو روي پيشونيش يه اخم بزرگ بود! ميتونم بگم خواهرم يه آدمه موديه؟ذهن اون به راحتي سمت چيزهاي مختلف كشيده ميشه و رفتارش رو تغيير ميده"استف من اينجا دارم سعي ميكنم آدم خوبي باشم"
قبل از اين كه بتونه وسط حرفم بپره ادامه دادمو گفتم
"من پدرو مادرم رو از دست دادم! نايل كه يكي از افراد مورده علاقه ي زندگيم بود رو از دست دادمو ميدونم كه تو هم سختي هاي زيادي كشيدي اما من اومدم تا كنارت باشم! تا دوباره اشتباه نكنمو خواهرم رو هم از خودم برونم! اما اگه تو با اينجا بودن من مشكل داري،من حاضرم توي اين لحظه ي مهم كه قراره با انجام يه كاري حالت بهتر بشه تنهات بذارم اما هيچوقت قبول نميكنم كه ديگه سمتت نيامو خودمو برات توضيح ندم"
استف كمي سر جاش تكون خودو به دورو برش نگاه كرد! اون داره با خودش كلنجار ميره كه آيا بايد به من اجازه ي اينجا موندن رو بده يا نه"بريم تو"
به آرومي گفت،سمت ماشين رفتو بعد از خاموش كردنش سمت پله هاي بيمارستان قدم برداشت"گاهي اوقات فكر ميكنم اين حرف هايي كه ميزني ديالوگ يه فيلم هستن"
هري دستش رو روي كمرم گذاشتو دنبال استف راه افتاديم! گفتم
"انقدر دراماتيك هستن؟""زندگيمون دراماتيكه زوئي! حرف هات درست و منطقي بودن"
موهام رو بوسيد

YOU ARE READING
It's Zoey
Fanfiction"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed