با باز كردن چشم هام گل هاي رز صورتي رو كنارم روي تخت ديدمو اين باعث شد لبخند بزنم! اون يادش بود؟به آرومي نشستمو كارت روش رو برداشتمو دست خط دوست پسرم رو ديدم كه نوشته بود
"تولدت مبارك عزيزم
– هري"
با اين كه از ساده بودن جمله اش كمي دلخور شدم اما در همين حال من بازم از اين كه اون حواسش به تولدم بودو توي همچين شرايطي از رابطمون كاره به اين قشنگي كرد خوش حالم! من خو حالمو دارم لبخند ميزنمو از بوي گل هايي كه داره به مشامم ميرسه خوشم مياد
سريع گوشيم رو برداشتمو وارد صفحه ي چتم با هري شدمو سعي كردم به اين كه آخرين تكست همون 'دلم برات تنگ شده' بود توجه نكنم! شروع به نوشتن كردم
*تو بهتريني*
و بعد تكست استفاني رو خوندم كه نوشته بود
*بيست و چند سالت شد مهم نيست! آدم شو:) تولدت مبارك*
به آرومي خنديدمو براش يه ايموجي اسمايل فرستادمو البته تشكر هم كردم اما بعد دوباره وارده صفحه ي هري شدمو فهميدم كلمه ي read پايين تكستم نوشته شده و بعد سه تا نقطه رو ديدمو متوجه شدم داره جوابم رو ميده! با اين كه طولش داد اما در آخر يه ايموجي قلب صورتي فرستاد و من نميدونستم بايد چيكار كنم! خوش حال باشم يا بغض كنم؟از همين الانم جواب رو ميدونم،من بغض كردم! مثل هميشه كه اشكم دمه مشكمه اما كي اهميت ميده؟همينه كه هست،من زود گريه ام ميگيره! اين باعث شد وزنه ي روي سينم برگرده و نذاره بقيه پيغام هام رو بخونم يا حتي وارد اينستا بشمو پست هايي كه فن هام يا شايدم دوست هام گذاشتن رو ببينم! فقط گوشيم رو كنار انداختمو از روي تخت بلند شدم،گل هارو سر جاشون رها كردمو بعد از برداشتن حوله ام از اتاق بيرون رفتمو راستش وقتي فهميدم تو خونه تنهام خيالم راحت شد! اصلا نميخوام با اين بي حوصلگي رو در رو با كسي صحبت كنم
وارده حموم شدمو بلافاصله زير دوش رفتم!
هري چرا اين طوري ميكنه؟رفتارش غيره قابل تحمله و من چند ساعت ديگه بايد براي آروم شدنش صبر كنم؟چقدر ديگه بايد براي سر عقل اومدنش صبركنم؟ديشب وقتي از سر كار اومدو دوباره مثل سري قبل حتي بهم نگاه هم نكردو خوابيد من ميدونستم كه شايد تولدم رو فراموش كرده باشه،اگه اين اتفاق ميفتاد ناراحت نميشدم،خودمو با اين كه اون ذهن مشغولي داره و كار خسته اش كرده قانع ميكردم اما الان كه برام گل خريده و در عوض به ذور جواب تكست هام رو ميده چه بهانه اي براي خودم بيارم؟حالا كه حتي بيشتر از قبل دوستش دارم چه بهانه اي براي خودم بيارم كه اين درد رو كم كنم؟
يعني واقعا ارزشش رو داشت؟بغل كردن ساموئل انقدر ارزش داشت؟نه لعنتي من به خاطره هري بود كه قيد خانواده ام رو هم زدم،به خاطره هري بود كه الان اينجا تو خونه ي اونم! همه اش به خاطره هريه.همه چيز به خاطره هريه و همين طور هم ميمونه
اما انگار به نظر اون يه بچه بازي احمقانه اونقدر ارزش داره كه به خاطرش رابطمون رو به فاك بده.كه بغلم نكنه و باهام حرف نزنه،كه مجبوري جواب تكست هام رو بده! كه شب تولدم حتي موهام رو نبوسه،حتي بغلم نكنه.كه من رو از خودش محروم كنه! اون خيال كرده من نميفهمم؟نميفهمم كه صبح ها زود تر بيدار ميشه و شب ها مخصوصا كمي ديرتر برميگرده؟
يعني فقط به خاطره يه بغل،فقط به خاطره اين كه نميخواستم تو عصبانيت باهاش سكس داشته باشم انقدر به نظرش نفرت انگيز اومدم؟اونقدر نفرت انگيز كه صبح ها زود ميره تا كنارم نباشه و شب ها ديرتر مياد تا زمان كمتري رو كنارم بگذرونه؟چرا؟چرا؟چرا؟من كه سعي كردم جلو برم،من كه اون شب وقتي كل ساعات رو روي زمين كناره مبل خوابيدم بهش نشون دادم كه نميخوام دوري كنيم! پس چرا اين كارو ميكنه؟

KAMU SEDANG MEMBACA
It's Zoey
Fiksi Penggemar"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed