Part Seventy-Four

526 47 3
                                    

داستان از نگاه هري

اسپريم رو توي جيبم گذاشتم،كليد رو وارد قفل كردمو وارده خونه شدم! هيچ دوست ندارم مامانم باز نگران آسمم بشه و زوئي هم مطمئنن همون طور كه نگران اعصاب و روانم نيست به سلامتي جسميم هم اهميتي نميده! لعنتي گذشته چهار ساعت هم براي آروم گرفتنم بس نبود،كاش اصلا امشب رو خونه نميومدم و پيش يكي ديگه ميموندم!

"تو اين همه وقت كجا بودي؟"
دستم رو لاي موهاي كشيدمو به مامانم كه پشت پيشخون آشپزخونه ايستاده بود نگاه كردمو گفتم
"هيچ جا!"
و بعد زوئي رو ديدم كه با چهره ي نگران و موهاش كه طبق معمول دورش ريختن چهار زانو روي مبل نشسته و كوسن رو توي بغلش گرفته

"يعني چي هيچ جا؟ما نگرانت شده بوديم! من هزار باز به گوشيت زنگ زدمو تو جواب ندادي"

"نشنيدم"
سمت اتاق رفتمو باعث شدم صداي مامانم بلند تر بشه و بگه
"تو واقعا به پسره بي عقلي تبديل شدي! تو از دوران نوجوونيت هم بي عقل تر شدي هري"
اون عصبانيه اما منم عصباني هستمو نميخوام جوابي بدم كه بعدا به خاطره بد صحبت كردن با مامانم عذاب وجدان بگيرمو خودم رو نبخشم! پس دهنم رو بستمو لبه ي تخت نشستم تا اين كه چند لحظه بعد زوئي هم وارده اتاق شدو به آرومي در رو پشت سرش بست و وقتي كنارم نشست من مثل دختر بچه هايي كه با دوست هاشون قهر هستن بلند شدم اما اون به روي خودش نياورد و گفت
"حالت چه طوره؟"
بر عكس صداي آروم اون،من بهش پريدمو گفتم
"خودت چه فكري ميكني؟"
زوئي بلند شدو يه قدم سمتم برداشت و دستش رو روي سينم قرار دادو گفت
"من نميدونم تو داري به چي فكر ميكني اما هر چيزي كه هست درست نيست كه باعث شده انقدر به هم بريزي هري"

"تو حتي متأسف نيستي! تو...زوئي تو دوباره تو بغل اون ساموئل لعنتي بودي در حالي كه من تمام اين مدت تلاش ميكردم اونو از تو دور كنم"

"من فقط بغلش كردم چون.."
وسط حرفش پريدمو گفتم
"چون ميخواستي اون اعتراف كنه و يه سري حرف عاشقونه بهت بزنه نه؟تو از اين خوشت مياد"
با شنيدن اين جملات نفرت انگيز زوئي دستش رو عقب كشيدو اخم بزرگي روي صورتش به وجود اومدو گفت
"تو مريضي؟تو فكر ميكني من نياز دارم ساموئل بهم ابرازه علاقه كنه؟تو فكر ميكني من كمبوده محبت دارم؟"

"نداري؟سورپرايز!!!!مامان باباي لعنتيت باز هم تو اين قضيه نقش بزرگي ايفا كردن زوئي"
صورت زوئي از عصبانيت سرخ شده بودو به جاي گريه كردن تمام حرصش رو توي صداش ريختو در حالي كه دست هاش رو توي هوا تكون ميداد گفت
"من حتي به توي لعنتي هم نيازي ندارم! حتي نياز ندارم كناره آدم عوضي و خود خواهي مثل تو بمونم.تو اونقدر مريضي كه داري از چيزهايي كه خودم بهت گفتم عليهم استفاده ميكني! حق با مادرته تو بي عقلي! تو يه عوضي بي عقل و بي رحمي"
صداش و چهره اش حتي قابل مقايسه با وقتي كه وارده خونه شدم نبود! و بعد فهميدم هيچوقت تا حالا انقدر زوئي رو عصباني نكرده بودم،طوري كه توي صورتم داد بزنه و بخواد با استفاده از كلمات از خودش دفاع كنه و من رو فوش بده!

It's ZoeyDove le storie prendono vita. Scoprilo ora