داستان از نگاه هري
"واقعا تا اينجا اومدي تا ازم مطمئن بشي؟"
در حالي كه روي مبل نشسته و دستم رو زير چونم گذاشته بودم به استفاني كه تا به حال هيچوقت اين طوري نديده بودمش نگاه كردمو يه لبخند ريز زدم! اين باعث شد كمي چشم هاش رو گرد كنه و بگه
"وات د فاك؟پاشو حاضر شو بايد بريم""تو ميتونستي فقط زنگ بزني"
"اونوقت تو ميگفتي قرار نيست بياي و من كلي حرص ميخوردم!"
"راستش درست حدس زدي،نميام"
از روي مبل بلند شدمو خواستم سمت اتاقم برم كه صداي آناستازيا هم درومدو گفت
"تا اونجايي كه من ميدونم تو خيلي اين دختر رو دوست داري پس چرا نميخواي بري هان؟"
و قبل از اين كه بتونم دهنم رو باز كنم يا حتي فكري به سرم بزنه استفاني با همون پاشنه هايي كه راه رفتن رو براش سخت كرده بودن سمتم اومد دست هاش رو روي شونه هام قرار و به سمت اتاق هولم داد"هـِـــــي"
با اعتراض گفتمو اخم كردم اما اخم آناستازيا و استفاني بيشتر از من بود و من واقعا از خودم انتظار دارم كه تسليم نشمو برنده باشم؟به هيچ عنوان،خانوم ها هميشه قوي ترن! مثل زوئي كه كاري كرد من روي زانوهام بيفتمو خيلي از شب ها از بي خوابي جون بدم"اعتراض وارد نيست!"
آناستازيا از اون طرف اتاق داد زدو من يه لحظه آرزو كردم كه اي كاش مامانم خونه ميبود اونوقت اين دو تا هيولا نميتونستن در اين حد بهم ذور بگن"اما من اصلا آمادگيش رو ندارم! نميدونم چي بگمو نميدونم چي كار كنم..يعني ميدونستم اما الان كه تو موقعيتش قرار گرفتم.."
من از يك ماه پيش براي چنين روزي برنامه ريزي كردمو حالا كه وقتش رسيده ميخوام فرار كنم چون از رو به رو شدن با دختري مثل زوئي،دختري كه خودش جلو اومدو احساساتش رو به من اعتراف كرد ميترسم! از جواب و عكس العملش ميترسم چون نميخوام 'نه' بشنوم.دوست دارم بگه قراره عاشق خونمون بشه و براي هميشه كنارم بمونه! دوست دارم فقط توي بغلم بگيرمشو اونقدر غرق در عشقش كنم تا خودش خسته شه و بگه 'اه هري ولم كن' و اونوقت منم كه مثل قبلا ها اذيتش ميكنم،اداشو در ميارم يا بيشتر بهش ميچسبم! اين چيزيه كه من ميخوام و الان استرس توي بدنم حتي نميذاره تمركز كنم"داري كاري ميكني دست هام رو با حرص روي صورت پر از آرايشم بكشم! لعنتي ديرمون ميشه،من ساقدوشم!"
استفاني با خشم گفتو وقتي آنا كنارش قرار گرفت با يك نگاه به هم و يك نگاه به من،با چهار دست من رو داخل اتاق پرت و مجبورم كردن كت شلواري كه هفته ي پيش مجبور شدم كل حقوقم رو بهش بدم بپوشم! اما مهم نيست،من به اندازه ي كافي پول جمع كرده بودم تا توي خريده خونه زياد اذيت نشم،در واقع لوييس بود كه دستم رو گرفتو كاري كرد يكم به جلو حركت كنم وگرنه بايد در جا ميزدمو فكر داشتن اين خونه رو از سرم بيرون ميكردم
![](https://img.wattpad.com/cover/158290777-288-k196772.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
It's Zoey
Fanfic"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed