Part Eighty-Five

583 53 8
                                    

داستان از نگاه هري

دو هفته بعد

كلاه سوئيت شرتم رو روي سرم كشيدمو از مغازه بيرون زدم اما همچنان قطرات بارون رو كه بر روي موهام ميفتادن حس ميكردم! اما در نهايت سرم رو بالا گرفتمو به اشك هاي ابرهايي كه فاصله ي زيادي با چشم هاي من كه ميتونن خانواده اشون حساب بشن اجازه دادم تا صورتم رو خيس كنن! شباهتي زيادي بين اين دو هست! سه هفته اي ميشه كه چشم هاي من خيسه
ولي كاش فقط همين بود! سه هفته اي ميشه كه پلك روي هم نذاشتمو نميتونم بخوابم،هر بار غلت ميزنمو كاري ميكنم تا بينيم با بوي عطر زوئي،موهاي زوئي كه روي بالشت كناريم مونده بود پر بشه اما بعد فقط نبودشه كه بهم ياد آوري ميشه و ميگه چه گندي زدمو اجازه دادم از پيشم بره! وقتي مغزم بهم فرمان اشتباه داد و من با اطاعت تمام گذاشتم تركم كنه،درحالي كه قلبم داشت خون ريزي ميكرد! قلب اونم درد گرفت؟معلومه كه گرفت،او زوئيه! زوئي كسي كه به راحتي صدمه ميبينه و خيلي مواقع به روي خودش نمياره اما اين بار،نه مثل دفعات قبل،بلكه دير تر و با به ياد آوردن لحظات انفجارمون من درون شكسته شده اش رو ديدم و با خودم گفتم من چيكار كردم؟

با دستي كه توي جيبم قرار داشت يه نخ از پاكت هيگز در اوردمو بين لب هام گذاشتمو وقتي روشنش كردم پاهام رو حركت دادمو راه افتادم!
تا حالا شده توي زندگيتون به نقطه اي برسيد كه بفهميد هيچي براتون مهم نيست فقط ميخوايد كسي كه دوستش داريد رو به دست بياريد يا كسي كه گم كرديد رو به زندگيتون برگردونيد؟من ميتونم اين حس رو به خوبي درك كنم! به اون اوج ميرسي و هر چقدر فكر ميكني نميتوني بفهمي كه زندگيت قبل از اون فرد چه شكلي بود! نميتوني بفهمي حالا كه رفته قراره چيكار كني و چه اتفاقي براي زندگيت بيفته! من به اين مرحله رسيدمو بعد با برنامه ريزي ازش گذشتم
مدتي بود كه حتي خودم رو نميشناختم! نميدونستم كجام و نميدونستم هدف زندگيم قبل از حضوره اون چي بود! تنها آگاهي درستي كه داشتمو ميشد بهش اعتماد كرد فهميدنه بدن و قلبم بود
ميدونستم دست هام نياز به گرفتن دست هاش دارن،ميدونستم به بوسه هاش احتياج دارم! آروزو ميكردم كاش اينجا بود تا توي بغلم ميگرفتمو بهش ميگفتم چقدر عاشقشم! چيزي كه هيچوقت نگفتم اما اشتباه كردم.ميدونستم اگه دوباره مثل همون مدت كوتاه روي تختم،كنارم دراز كشيده بود،طوري كه موهاش روي بالش ميريختنو گاهي روي شكمش برميگشتو بهم نگاه ميكرد،بهش ميگفتم،اعتراف ميكردمو بهش ميگفتم عاشقشم! اما به جاش من به يه عوضي تبديل شدمو تمام مسائلي كه با اعتماد بهم،با خيال راحت باهام درميون گذاشت رو توي صورتش كوبيدم! چه احمقيم من
يه نخ ديگه از اون سيگارهارو روشن كردمو البته كه اين درست نيست اما من خيلي هم حس بدي ندارم! من يه تينيجر ديوونه نيستم!

من قلبمو ميفهمم! الان هردو رو ميفهمم و به جايي رسيدم كه ذهنو احساساتم يكي شدن.كمتر كسي ميتونه اين طوري باشه! همه هميشه بين دوراهي عقل و قلب ميمونن و در بيشتر مواقع چيزي رو انتخاب ميكنن كه به ضررشون تموم ميشه! اما من از تمام دو راهي هاي زندگيم گذشتم! اما احساسات من اونقدر قوي هست كه قلبم ميگه 'زوئي' و عقلم ميگه 'اره زوئي'!
به اون درجه اي رسيدم كه قراره با ايستادن روي پاهاي خودمو يه مرد واقعي بودن تصميم گرفتم تا دخترم رو برگردونم! دختري كه وارد زندگيم شد و همه چيز رو به هم زد،كسي كه وقتي فهميد نميشناسمش تعجب كردو بعد توي ذهنش لقب 'آدم معمولي' رو بهم داد! اونقدر اومدو رفت تا بالاخره قلبمو مال خودش كرد
من واقعا احمقم! زوئي هر چيزي رو كه بخواد به دست مياره،چون زوئي من رو خواست و به دست اورد! زوئي بهترين دختر دانشگاه و زوئي بهترين نوشته هارو توي كلاسشون داره! و من كي بودم؟كسي كه فقط سر راهش قرار گرفتم تا راهنماييش كنم،كمكش كنم و به يادش بيارم كه ميتونه و اون تونست! اما وقتي هردو ميخواستيم من نقش بيشتري داشته باشم،هري كه هري نبود باعث شد همه چيز نابود بشه و به اون پايين پايين ها بره!
زوئي كسي بود كه وارده زندگيم شدو اول از همه كاري كرد من از درس عمومي دانشگاه بيفتم چون كل حواسم روي اون بود،بعد من رو از ورزش هاي روزانه ام انداخت،بعد كاري كرد حواسم از درس هاي تخصصي هم پرت بشه! كاري كرد به يكي از اون پارتي هايي كه هيچوقت نميرفتم برمو بعد كاري كرد از وقت گذروندن باهاش لذت ببرم تا جايي كه حتي حاضر شدم نقش بازي كنم ولي اون فقط مال من باشه
اين هريه! من هريم
من كه ميخوام زوئي كنارم برگرده و به خاطره اين يه شغل پاره وقت توي تاكسي راني گرفتم تا بعضي شب ها بتونم پول بيشتري در بيارمو طبق برنامه ام پيش برم! اگه مادرم نميخواد كناره زوئي زندگي كنه،اگه مؤذب ميشه،باشه چون من مشكلي باهاش ندارمو نخواهم داشت! چون منم ميخوام به تنهايي با زوئي زندگي كنم،ميخوام برش گردونمو ببرمش جايي كه فقط براي ما دو تا باشه! اون خونه براي ما باشه و ما براي هم تا هر چقدر هم بحث كرديم،چه كوچك و چه بزرگ كسي مجبور به جمع كردنه وسايلش نشه و اون يكي رو ترك نكنه! تا در آخر مجبور شيم روي يه تخت بخوابيمو همديگر رو بغل و آشتي كنيم
من دو هفته از اين يه ماه رو گذروندمو با گذشتن از دو هفته ي ديگه ميتونم زوئي رو توي اون خونه اي كه توي ذهنم ساختمو ميدونم كه قراره به زودي صاحبش بشيم داشته باشم!
اون منو ميبخشه؟منو ميبخشه! بايد اميد داشته باشم كه منو ميبخشه و تمام اين خبر نگرفتن ها رو درك ميكنه! البته نه خبر نگرفتن،فقط خبر نگرفتن مستقيم چون من گاهي به استفاني زنگ ميزنمو حال زوئي رو ازش ميپرسم! هر چند اونم چيزه زيادي نميگه،بيشتر اوقات فقط كلمه ي 'خوبه' يا 'ميگذرونه' رو به زبون مياره
من جبران ميكنم! من ميتونمو زوئي رو كناره خودم برميگردونم چون عاشقشم! من هريم و هري هر كاري به خاطره زوئي ميكنه حتي حاضره به يه ماشين اجازه بده تا از روش رد بشه،حتي حاضره مشت بخوره و آخ نگه! حتي حاضره بشكنه و بشكنه و بشكنه اما در آخر زوئي اونجا باشه تا تمام تكه هاش رو كناره هم برگردونه
سيگار نصفه مونده ام رو خاموش كردمو به وارد شدن به خونه بدون توجه به كسي يه راست به اتاق رفتمو خودم كه كمي گيج ميزدم رو روي تخت انداختم

...............................

منتظرم تا نظراتتون رو بخونما😍💜

It's ZoeyWhere stories live. Discover now