"باورم نميشه اون مهموني قراره روز ماهگردمون برگزار بشه! اين كاري ميكنه نتونيم روز رو باهم بگذرونيم"
در حالي كه هردو نشسته و به درخت توي محوطه ي دانشگاه تكيه داده بوديم گفتمو زانوهام رو بغل كردمو سرم رو روشون گذاشتم"منم همين طور! هيچكدوممون فكر نميكرديم انقدر سخت بشه نه؟"
هري به رو به رو نگاه ميكردو با قسمت پاره ي روي زانوي شلوارش بازي ميكرد"من فكر ميكردم بتونم از پسش بربيامو به پدرم همه چيز رو بگم اما حالا يك ماه شده و..."
"زوئي لطفا دوباره خودت رو پايين نكش و كاري نكن نصيحت هام رو شروع كنم! من پدرت و دستوراش رو ديدم،من اون ساموئل حرومزاده رو ديدمو ميدونم چقدر فشار روته"
لبخند كمرنگي زدمو بعد چشم هام رو بستم وقتي هري ادامه دادو گفت
"اما هيچكدوم از اينا باعث نميشن برام كادو نخري"
و هردو در حالي كه تو بدترين موقعيت از رابطمون بوديم،در حالي كه استفاني و نايل به مشكل برخورده بودن،در حالي كه پدرم ميخواست منو شوهر بده خنديدم.........................................
تا دو ساعت ديگه مهموني شروع ميشه،خونه از آدم هاي مختلف كه متأسفانه خانواده ي كوئين هم جزوشون هستن پر ميشه و من تنها كاري كه كردم دوش گرفتنه! اين دست خودم نيست
من استرس زيادي دارمو از اين كه نميتونم امشب كسي باشم كه هري رو ميبوسه فوق العاده ناراحتم! من ميخوام تو جمع اون رو بغل كنم،لباش رو ببوسمو عاشقونه بهش لبخند بزنم،ميخوام نشون بدم دو نفر اينجا به هم تعلق دارن و اون ماييم! ميخوام نشون بدم امشب ماهگردمونه و برعكس خيلي از زوج ها برامون اهميت داره و هديه خريديم!
پاكت كادوي هري رو كنار گذاشتمو به لباسي كه روي تختم گذاشته بودم تا بپوشمو آماده شم نگاه كردم اما به جاش اول به دستشويي رفتم تا موهام رو درست كنم.اين كار موهام رو لخت و فوق وسط كردمو دورم ريختم،هايلايت هام كاملا مشخص بودنو اين موهام رو سايه روش ميكرد
و بعد از آرايشم برگشتمو پيراهن كوتاه،چسب،دكلته،براقو كار شده ي صورتيم رو با كفش هاي صورتي مخملم پوشيدمو تو آينه به خودم نگاه كردم! هري خوشش مياد؟
اگه هري قرار نبود اينجا باشه هيچوقت انقدر به تيپم اهميت نميدادمو مثل هميشه آرايش ميكردم نه اين كه وقت زيادي روي سايه ي چشمم بذارمدر اتاق استف رو باز كردمو داخل رفتمو وقتي متوجه حضورم شد نيشخند زدو گفت
"قراره امشب چيكارا كني خوشگله؟"
و به زدن ريملش ادامه داد! بر عكس لباس من،لباس استف يه تاپ مشكي با لبه هاي كار شده اش،دامن براق توسي تقريبا پوفي با كفش هاي مشكي بود!!"فكر ميكني خوشش بياد؟"
با خنده از استفاني پرسيدمو اون گفت
"بهم اعتماد كن،اون طوري كه بنده فهميدم صورتي بدجور هري رو تحريك ميكنه"
چشم هام گرد شد،سمتش رفتمو ريمل رو از دستش گرفتم
![](https://img.wattpad.com/cover/158290777-288-k196772.jpg)
ŞİMDİ OKUDUĞUN
It's Zoey
Hayran Kurgu"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed