داستان از نگاه هري
آخرين كلمه رو هم تايپ و كار روز دوشنبه ام رو تموم كردم!! برگه ي سبزي كه رئيس روي ميزم قرار داده بودو برداشتمو سمت اتاق پرينت رفتمو بعد از كپي كردنش لاي مجله ي مد مربوط قرارش دادمو وقتي اون رو بستم عكس زوئي رو ديدم
صورت قشنگش روي جلد مجله بودو با ديدن چشم هاش دلم لرزيدو يه لحظه فكر كردم الان قراره گريه كنم.اين دختر چرا انقدر داره رو احساسات لعنتيم تأثير ميذاره؟اما من اينو دوست دارمزوئي! دو روزه كه ازش خبري ندارم
نه اون پا پيش گذاشتو نه من و فكر ميكنم اين بيشتر از اين كه باعث آروم شدنه ذهنم بشه،باعث افسردگيم شده! ساعت هاي اول منتظر زنگ يا تكست اون بودم اما الان ميدونم كه من اون روز خونشون زياده روي و به طرز مسخره اي باهاش دعوا كردم در صورتي كه ميتونستم مثل آدم هاي بالغ رفتار كنمو كاري رو انجام بدم كه اون ها انجام ميدن! ميتونستيم با حرف حلش كنيم
فردا سه شنبه اس و ميبينمش پس ميتونم از دلش در بيارمو باهاش حرف بزنمو كاري كنم لبخند بزنه تا خودم هم خوش حال بشممجله رو توي كشوي ميزم گذاشتمو از ساختمون خارج شدمو منتظر استفاني ايستادم! با ديدن اون علائم غيره عادي تنگي نفس،پريدن رنگ صورت،خستگي و كسلي بالاخره با اصرار من قبول كرد كه امروز به دكتر بريم!
ماشينش رو كنار خيابون ديدمو بدون معطلي سوار شدمو اون دوباره راه افتاد"پس قرار شد درباره اش به كسي نگيم"
يادآوري كرد"حتي نايل؟"
"نه خب نايل اشكالي نداره"
"همه چيز با نايل خوب پيش ميره؟"
استفاني سرش رو به دو طرف تكون دادو گفت
"راستش نميدونم هري! اون از وقتي اين ماجرا رو فهميده عجيب شده ميدوني...اون ازم دور شده و من نميدونم بايد چيكار كنم! راستش نميخواستم راجع بهش با شماها حرف بزنم چون به اندازه ي كافي مشغل فكري داريد! حتي وقتي زوئي هم درباره اش ازم پرسيد من پيچوندمش ولي با اين كه فهميد اما اصراري نكردو من واقعا خوش حال شدم! و اين كه ميدونم دعواتون شده""حالا ميخواي رابطتت با نايل رو چيكار كني؟اينا همه اش به خاطره منو زوئيه! متأسفم"
سعي كردم به تكه ي آخر حرفش محل ندم"من باهاش صحبت كردمو اون هميشه با بي تفاوتي ميگه كه براش مهم نيست و صبر ميكنه تا همه چي تموم شه"
سرم رو تكون دادمو گفتم
"پس باهاش كنار اومده""اِي بگي نگي"
با رسيدن به بيمارستان پياده شديمو هردو به داخل ساختمان رفتيمو وقتي نوبتمون شد دكتر يه سري سوال از استف پرسيدو و بعد شروع به معاينه كردو در نهايت يه چيزهايي نوشتو بعد بهمون نگاه كردو گفت
"من ميتونم بگم علائمي كه ازشون صحبت كردي مربوط به كم خونيه! ميدونستي كه كم خوني داري؟"
استف سرش رو به نشونه ي آره تكون دادو دكتر ادامه دادو گفت
"پس بايد خيلي زود تر از اين ها به دكتر مراجعه ميكردي"
به استفاني اخم كردمو اون كه حالت صورتم رو فهميده بود بهم نگاه نكرد

ESTÁS LEYENDO
It's Zoey
Fanfiction"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed