Part Thirty-Three

730 66 3
                                        

داستان از نگاه هري

"آره اينجا واقعا سرده"
هنوز خوابالود بودم پس دست هام رو روي چشم هام كشيدم درحالي كه زوئي دست هاشو سمت پيرهن سفيدم بردو شروع به بستن دكمه هاش كرد

"برگرد بالا و برو تو تخت"
زوئي بوسه اي روي پيشونيم زدو من خواستم بلند شم كه بعد از تعجب يه اخم ريز كردمو گفتم
"تو چرا شش صبح بيداري؟مگه امروز شنبه نيست؟"

"جام عوض شده بودو نتونستم بخوابم! تو چرا اينجا خوابيده بودي؟"

"برعكس ما دوتا كه نتونستيم درست بخوابيم خواهرت مثل خرس خوابيده"
زوئي خنديد، من بلند شدمو از پله ها بالا رفتمو وارده اتاق شدمو ديدم بر خلاف حرفي كه زدم استفاني بيداره و لبه ي تخت نشسته

"تو چرا بيدار شدي؟"
با تعجب پرسيدم،روي تخت نشستمو بهش نگاه كردم كه همون موقع متوجه پريدن رنگ صورتش شدم! با نگراني بهش نزديك شدمو گفتم
"حالت خوبه؟رنگت پريده"

"نه!! يكم كسلم نميتونستم درست نفس بكشم"
موهاش رو از روي صورتش كنار زدمو گفتم
"ميخواي برم يكم برات آب بيارم؟تو حتما سرما خوردي"

"مرسي! الان خوب ميشم.اين باره اولم نيست"

"هي تو درست نفس نميكشي و داري تظاهر ميكني يه چيزه عاديه؟"
با چشم هاي گرد گفتمو اون به بازوم زد

"انقدر نگران نباش"
بلند شدو با مكثي كه كرد من متوجه سياهي رفتن چشم هاش شدم! اون چرا انقدر ضعيفه؟رنگش پريده،درست نفس نميكشه،چشماش سياهي ميره و بعد ميگه همه چيز عاديه؟
اين خانواده مشكلي دارن؟

"استف من فكر ميكنم..."
اما اون وسط حرفم پريدو گفت
"هري حالم خوبه!! هركي سريع از جاش بلند بشه چشم هاش سياهي ميره"
و بعد وارده دستشويي شد

.
.
.

"صبح همگي بخير"
زوئي گفتو رو به روي منو استفاني پشت ميز نشست تا صبحونه بخوره! چقدر خوش حالم كه اين بار فقط با خانواده ي وودز دور اين ميز نشستمو اون ساموئل تو مخ اينجا نيست كه بخواد دست زوئي رو بگيره،به ذور ببوستش يا باعث شه لبخند بزنه در حالي كه زوئي داره تو دلش بهش فوش ميده و ميگه 'گمشو و اين فشار احمقانه رو با خودت ببر'

"خب هري خوب خوابيدي؟"
اوه اره آقاي ويليام،پله هاي خونتون از جنس سنگنو با سرمايي كه وارده بدنم كردن باعث شدن تا همين چند دقيقه پيش دست هام يخ باشه!! مطمئنين تو لس انجلس زندگي ميكنين؟

"بله"
خيلي ساده جواب دادمو فنجونم رو روي لبم قرار دادم

"شما دو تا اتاق زوئي رو دزديدين!!"
اِما وودز با لبخند به استفاني گفتو استف برعكس هميشه كه حاضر جواب و شوخ طبعه فقط خنديدو سرش رو تكون داد! با اين كه يه ساعته از خواب بيدار شده اما هنوز كسله و من ميتونم صداي نفس هاش رو بشنوم

It's ZoeyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora