قسمت یک/سه

581 76 3
                                    

داستان از نگاه لویی 
_خوشحالم میبینمت تاملینسون😏
وقتی حرف زد احساس کردم تمام حسای دنیا تو وجودم قل قل کردن،ناراحتی،عصیانیت و وحشت...
اون چطوری اینجا رو پیدا کرده بود؟
پری با تعجب پرسید
_شما همدیگه رو میشناسید؟
هری پوزخندش پر رنگ تر شد و گفت
_اوه پز لویی دوست پسرمه
اونا با هم گفتن
_چی؟
بی توجه به اونا داد زدم
_تو..تو اینجا چه غلطی میکنی؟چطوری اومدی اینجا؟
یکی از ابروهاشو داد بالا و همون لحن تیزش گفت
_اوه لویی یادت نرفته که بهت چی گفتم،هان؟گفتم سعی نکن فرار کنی چون هر جایی بری من بالاخره پیدات میکنم
اومدم برم سمتش ولی نتونستم،نگاهی به پام کردم که به زمین چسبیده بود،داد زدم
_کریس پام رو ازاد کن😤
ولی کرییس هنوز هنگ بود هری خندید و گفت
_اون کوچولو سکسی نمیتونه هیچ کاری بکنه پس بهتره ولش کنی چون دلم نمیخواد از عصبانیت بپوکه
داشتم از عصبانیت منفجر میشدم،اون به چه حقی همچین حرفی زد.
کریس با تردید پامو ازاد کرد،همه شک شده بودن حتی حاضرم قسم بخورم که نفسم نمیکشیدن،اونا از هیچی خبر ندارن...
رفتم سمت هریو یقشو گرفتم،اون هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد، نگاهی بهم انداخت و شروع کرد به بلند خندیدن،دستمو از روی یقش برداشت و گفت
_اوه لو عصبانیت اصلا بهت نمیاد میدونی این فقط با نمک ترت میکنه😂😂
زیر چشمی نگاهی به بقیه کردم،به معنای واقعی شک شده بودن،البته حقم داشتن،من لوییس تاملینسون قدرت مند ترین خون اشام اب افزار الان به بی دفاع ترین نوع ممکن جلوی یه فاکر وراج وایسادم😑
دوباره با تشر ازش پرسیدم
_تو ابنجا چکار میکنی؟
یکم ازم فاصله گرفت و با بی خیالی گفت
_میدونی من مطمعن بودم که تو بعد از امضا قرار داد و گرفتن اون سی دی خودتو گم و گور میکنی،پس همون روز قرار داد بهت ردیاب وصل کردم و وقتی اومدی اینجا ردیاب دبگه کار نکرد شنیده بودم که خون اشام های اروپا دو دسته هستن واسه همین مونده بودم که شمال برم یا جنوب ولی اومدم شمال....نمیدونم،یه جورایی مطمعن بودم میای اینجا با اینکه خیلی خشنی
بدنم شروع به لرزش کرد بهش اهمیت ندادم و داد زدم
_تو شیطانی هری،شیطان،تو نفرت انگیزی
هری دوباره پوزخند زد اومد جلو و تو گوشم گفت
_شاید از نظر تو شیطان باشم ولی قبول کن که من یه شیطان سکسی و جذابم که تو حتی شده برای نجات دوستات شیش ماه تحملم میکنی
هری دستشو اورد جلو و اشکی که سعی داشتم از چشمان پایین نیاد و پاک کرد،نمیدونم چرا من همیشه در برابرش ضعیفم.
دوباره خم شد و تو گوشم گفت
_شش ماه مال منی تامیلسون و به هیچ وجه نمیتونی از زیرش در بری.....بوسه ای کنار لبم گزاشت و با خنده از اونجا رفت.
احساس کردم بدنم بیش تر لرزید طوری که انگار زلزله هشت ریشتری داره میاد،خاطرات این ۲۰۰ سال گذشته همش جلوی چشمم ظاهر شد،خاطرات دوباره تکرار میشن و یه دورگه دیگه وارد زندگیم میشه ولی این دفعه فرق داره،من اون پسر چهار ساله نیستم کاری میکنم که استایلز تمام عمرش کابوس منو ببینه....
سرمو اوردم بالا و به بچه ها نگاه کردم که به نظر ترسیده و گیج میومدن،اون حتی جلوی اونا هم منو خورد کرد....
چشمام سیاهی میره و بعد از اون فقط صدای باربی رو شنیدم که اسممو صدا میزد....

OUT OF MIND(L.S)(complete) Where stories live. Discover now