.

201 23 2
                                    

د.ا.د سوم شخص
همه با قیافه داغون سمت جایی که قرار بود بریم رقتیم،زین به لیام زنگ زد
_الو لیام؟
_الو زد،رسیدین؟
_اره ما الان همون جاییم،وضعیت شما چطوریه؟
_همه سرجامونیم،گرگینه ها دور تا دور جنگلن که از ورود افراد جدید جلوگیری کنن،رزتا تعدادشون کمتره برای‌همین بهشون گفتم بیان به شما بپیوندن
_خوب کی میرسن؟
_باید نزدیک باشن از نایل بپرس گرگ با اون حرف میزد بیش تر
_باشه؟
_راستی زین دلتنا رسیدن؟
_اره الان باید اونجا باشن
_باشه خداحافظ
_خداحافظ
کریس دستشو کرد تو جیبشو زیر لب غر زد
_فقط مونده بود که منتظر یه مشت رزت باشیم
نایل سرشو انداخت پایین،کریس تا نایل و دید سریع ادامه داد
_منظورم اینه که این یکم برامون جدیده،اخه ما همیشه با رزتا دشمن بودیم
نایل سرشو تکون دادو یه لبخند مریض تحویلش داد.
همون‌موقع حدود سی نفر سمتشون اومدن و از ظاهرشون معلوم بود که رزتن.
نایل لبشو گاز گرفت و زیر چشمی به برادرش نگاه کرد،گرگ سریع خودشو به اونا رسوند وبا دیدن برادرش گفت
_خوشحالم میبینمت نایل
_منم همینطور
گرگ نگاهی به بقیه کرد وبا دیدن زین صورتش کمی جمع شد ولی بعد لبخند به لبش اورد
_افراد من اماده جنگن،متاسفانه نتونستم تعداد زیادی رو با خودم بیارم چون همه متیع پدرم بودن
کریس اروم گفت
_مشکلی نیست شاهزاده...
_لطفا گرگ صدام کن،دوست ندارم خیلی گنده به نظر برسم...
لویی دستی به چشماش کشید و با همون لحن خشکش گفت
_گرگ این باعث افتخاره که شما با ما وحدت کردین و به طور خلاصه بگم همین که هستید برای ما کافیه
به جیجی اشاره کرد
_جیجی لطفا براشون از ادامه نقشه رو توضیح بده تا ما به دنیل زنگ بزنیم
جیجی سرشو تکون داد و با وقار سمت اونا رفت....
هری با دقت به رزت ها خیره شد و بعد نگاهی به دوستای دلتنش کرد و به نظرش تنها فرق این گروه تو حاله سیاه رنگیه که جو دور رزت ها داره که اونم به خاطر ظاهر خشن و تاریکشونه.
لویی به زین گفت که تماسو با دنیل برقرار کنه و بعد نگاهی به هری‌کرد که به یه نقطه خیره شده بود،دستشو گذاشت رو شونه اون
_خوبی؟
هری سریع نگاش کرد و با خنده گفت
_من باید اینو از تو بپرسم،نه تو از من؟
لویی‌ تک خنده ای کرد
_تو فکر‌بودی
_داشتم به تفاوت رزتا و دلتنا فکر میکردم
_و؟
_و چی؟
_به چه نتیجه ای رسیدی؟
_اینکه تفاوت رزت ها و دلتن ها خیلی کمه
لویی پوزخند زد و به جیجی و گرگ خیره شد
_درواقع تفاوتی وجود نداره؟
هری با چشمای گرد شده گفت
_چی؟
_تفاوت رو خودشون میسازن وگرنه یه نگاه به الان ما بنداز...ما دو گروه الان با هم وحدت کردیم و الان به خوبی با همیم هر چی هست از تلقینیه که از بچگی بهمون کردن...شما دلتنا دل رحمو خوبید و رزت ها سنگدل و بیرحم...در حالی که به نظر من نایل که شاهزاده هم هست از همه ما دل رحم تر و مهربون تره..
هری لبشو گاز گرفت و متفکرانه گفت
_پس اون قانون های درونی...
_همش مال مغز کص شر یه خوناشام عتیقه مال هیجده قرن پیش بوده...من خودمم اینو نفهمیدم تا زمانی که بین انسان ها رفتم و باهاشون زندگی کردم...فهمیدم دو نفر از یه خون و خانواده میتونن کاملا متضاد باشن فقط بخاطر دو چیز،اول چیزی که به خودشون طلقین میکنن دوم اجتماعی که توشن،رزت ها و دلتن ها هم همینطورن هز...
هری لبشو گاز گرفت و سرشو تکون داد،زین سمتشون دوید
_دنیل جواب نمیده
لویی با اخم نگاش کرد
_یعنی چی؟
_یعنی هر چی زنگ میزنیم کسی جواب نمیده
_ولی...
همون موقع گوشی شزوع به زنگ خوردن کرد،لویی نگاهی به شماره ناشناس کرد و جواب داد
_الو؟
_لویی؟منم کاملیا‌
_کاملی،دنیل کجاست؟چرا جواب ندادین؟
_متاسفم لو دنیل دیروز گوشیش‌شکست و ما هم انقدر سرمون شلوغ بود وقت نکردیم خبرتون بدیم
_خیلی خوب...دنیل کجاست؟
_ام...خوب اون الان اینجا نیست
_یعنی چی نیست؟
_ما الان سرجامونیم و اون رقته اخر و من سرم
_باشه به هر حال بگو ما هم رسیدیم...منتظر انفجار باشید
_باشه
زین تلفونو قطع کرد،لویی هنوز با اخم به گوشی نگاه میکرد
ه_چیزی شده لو؟
لویی به هری‌نگاه کرد
_هیچی...مهم نیست
بلند داد زد
_همه اماده باش باشید،دو دقیقه دیگه همه چی شروع میشه
د.ا.د لیام
نگاهی به دوطرفم کردم و به نیک و سلنا اشاره کردم دنبالم بیان،رو پنجه پا اروم سمت زیر زمین رفتیم وای با یه مشکل برخورد کردبم
ن_لعنتی از کی تا حالا برای موتورا نگهبان میزارن؟
سلنا انگشت‌ اشارشو گذاشت بین دندونشو بعد چند دقیقه گفت
_فهمیدم،بزاریدش به عهده من
نیک اومد حرف بزنه که اون از جلمون حرکت کرد
ن_کله شق
نگاهی به سلنا انداختیم که با قدم های اهسته سمت اون نگهبان رفت و با صدای نازک گفت
_سلام
نگهبان سیاه پوست سرشو بالا اورد و با اخم نگاش کرد
_دختر جون اینجا چکار میکنی؟برگرد بالا
سلنا لبشو گاز گرفت و با عشوه گفت
_ببخشید اقا من یه سوال داشتم
_بپرس
_شما ام خوب نمیدونم چطوری بگم..
چند قدم به اون مرد نزدیک شد و یقه کت چرمیشو تو دستش گرفت،مرد با تعجب نگاش کرد،سلنا لباشو لیسید و ادامه داد
_میدونی من خیلی وقته شما رو در نظر گرقتم
کامل به اون مرد چسبید،نیک از بقل دستم یه نفس عمیق کشید و زیر لب گفت
_یک
_چی میگی؟
_دو
_نی...
_سه
سریع سمت اون دو تا حرکت کرد و با یه حرکت چاقوشو تو گردن اون مرد گرگینه فرو کرد
سلنا با چشمای گرد شده نگاهی به جنازه مرد کرد و جیغ زد
_تو چه مرگته لعنتی؟چرا کشتیش؟من میخواستم بیهوشش کنم
با عصبانیت به نیک نگاه کرد،نیک داد زد
_نمیکشتمش که تو به اون هرزه بازیات ادامه میدادی
سلنا لباشو محکم روی هم فشار داد و با بغض گفت
_خودت هرزم کردی نیک پین پس ازم انتظار دیگه ای نداشته باش
من که دیدم بحث خیلی جدی شد سریع گفتم
_تمومش کنید این بازیارو،اون همه ادم اون بیرون منتظر ما هستن
سلنا چند بار پلک زد و بدون هیچ حرفی سمت در رفت و بازش کرد.
اونجا پر بود از موتور های جورواجور و بزرگ و کوچیک،نیک بمب تایمی رو از تو جیبش دراورد و سمت بزرگترین موتور نفتی رفت و گذاشتش روش
_این امادست،رو چند دقیقه تنظیمش کنم؟
_دو دقیقه
دوباره سمت بمب خم شد و تایمشو زد.
سلنا سمت موتور سنگی رفت و ازش بالا رفت،بمب رو گذاشت روش و بعد پرید پایین
_اینو روی سه دقیقه تنظیم کردم،حالا بهتره بریم
سرمو تکون دادم و با سرعت خارج شدیم وقتی به حیاط رسیدیم صدای بمب همه جارو گرفت و نصف ساختمون اتیش گرفت،سلنا با نیشخند به ساختمون نگاه کرد،افراد خودمون همه تو حیاط بودیم و بقسه هم با جیغ و داد داشتن از ساختمون خارج میشدن،
_کمک
_زود باشید بیاید بیرون...
_ساختمونو خالی کنید...
_چه اتفاقی افتاد...
_زود باشید اتیشو خاموش کنید...
_خوناشاما نزدیک نرید..
_فاصله بگیرید...
تو این هرج و مرج که کسی حواسش نبود مردم شهر از طرف اب و زین و بقیه هم از طرف خشکی دور تا دور مرکز و گرفتن
_خدای من اینا کی هستن؟
_بهمون حمله شده...

OUT OF MIND(L.S)(complete) Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora