اروم تو راه رو راه میرفتم تا اینکه کریسو دیدم سریع سمتش رفتم و با لبخند بهش نگاه کردم،اخمی کرد و گفت
_چی میخوای؟
یکم من و من کردم و گفتم
_میشه باهات حرف بزنم......مهمه
اون با تعجب نگام کرد و سرشو تکون داد،دوباره بهش گفتم
_اگه میشه تو اتاقت یا یه همچین جایی
بیش تر با تعجب نگام کرد و سمت اتاقش حرکت کرد منم مثل بچه کوچولو های مظلوم پشتش رفتم و وارد اتاقش شدیم.
روی مبل تو اتاق نشست و گفت
_چکار مهمی داشتی؟
_میشه بشینم؟
به مبل کناریش اشاره کردم و اون سرشو تکون داد نشستم و اروم گفتم
_میخوام درباره لویی بدونم
پوزخند زد و پرسید
_میخوای درباره دوست پسرت از من بپرسی
چشمامو چرخوندم و با التماس بهش گفتم
_لطفا کریس بهم بگو،من میخوام همه چیزو درباره گذشتش بدونم تا یه وقت یه چیزی نگم که ناراحتش کنم.
در اصل من نمیخواستم باهاش دعوا کنم چون اون به نظر ادمی خوبی میومد و البته من اعصاب یه دعوا دیگه رو ندارم.
ابروشو داد بالا و گفت
_چرا از خودش نمیپرسی؟
_نمیتونم.....نمیشه
بعد مثل گربه شرک نگاش کردم،به صندلیش تکیه داد و چشماشو چرخوند پرسید
_چی میخوای بدونی؟
بالاخره قبول کرد😁
_همه چی.....از کسی که دوس داشته
اخرشو با شک گفتم،پوفی کرد و گفت
_من بهت میگم ولی نباید وسط حرفم بپری
با سر جواب مثبت دادم و اون ادامه داد
_موضوع حدودا مال ۲۰۰ساله پیشه زمانی که لویی چهار سالش بود،اون یه پسر همیشه خندون و مهربون بود کسی نبود که پیش لویی رفته باشه و لویی اونو نخندونده باشه....خیلی سرزنده بود،یه روز یکی از مردای شهر با یه بچه اومد و گفت که همسرش تصادف(تسادف؟)کرده و مرده و.....همسرش خون اشام بوده اون نمیتونسته از بچش مراقبت کنه چون اونم خون اشام هست و رشدش سریعه و مردم بهش شک میکنن و حالا بچشو اورده تا تو شهر ازش مراقبت بشه مادر لویی که یکی از افراد بازنشسته مرکز بود و به اون مرد میگه که از پسرش مراقبت میکنه ولی خود مرد نمیتونه بیاد پیش بچش و اون مرد قبول میکنه،اسم اون بچه زین بود،اون زیبا و فریبنده بود،خیلی مهربون و اروم بود و هنرمند،اون و لویی با هم بزرگ شدن و یه رابطه عجیب با هم داشتن نه عاشقی بود و نه برادرانه یه چیزی بین اینا....همه به رابطه اونا حسرت میخوردن،اخلاق اونا متفاوت بود زین ساکت و لویی پر حرف بود ولی همدیگه رو کامل میکردن......ده سال گذشت لویی دیوانه وار عاشق زین بود و زین لویی رو میپرستید،ولی هیچ رابطه ای تو کار نبود(منظورش دوس پسر و این چیزا)یه روز که لویی تازه به مقر اومده بود،دید همه جا هرج و مرج شده و همه دارن داد میزنن "اتیش"وقتی میره ببینه چی شده میفهمه که شهر اتیش گرفته
_ام.ببخشید وسط حرفت میپرم ولی شهر کجاست؟
_ما هم مثل انسانا شهر داریم دقیقا پشت ساختمون توی پرتگاه سبز مردممون اونجا زندگی میکنن.....البته شهر قدیم روی اون کوه که سمت غربه بود تا از سیل و اینا در امان باشن......حالا برگردیم به داستان.لویی وقتی رفت تو شهر و دید که همه جا به خاکستر تبدیل شده....میدونی اتیش در عرض یک ثانیه ما رو به خاکستر تبدیل میکنه....تمام شهر نابود شده بود و تنها قسمتی از جنوب باقی مونده بود.....لویی تمام خانوادش.مادرش.خواهراش و هر کی داشت و از دست داد...
_زین چی شد؟
_وقتی لویی پرسید مصبب(مسبب؟مثبب؟)این اتفاق چیه اونا بهش گفت زین
با شک گفتم
_زین؟چطور ممکنه؟
_اره اون زمان که مثل الان نبود که کبریت و فندک و این چیزا باشه برای درست کردن یه اتیش کلی مکافات بود...و تنها کسی که قدرت اتیش داشت زین بود واسه همین اون رو گرفتن
با وحشت گفتم
_ولی این دلیل قانع کننده ای نیست؟اون نمیتونست همچین کاری کنه؟
_میدونم قبولیش سخته ولی گوش کن فقط همین نیست،وقتی زین رو گرفتن لویی نمیتونست قبول کنه و دنبال هر راهی میگشت که این رو صابت(ثابت؟سابت؟)کنه ولی بعد یه ماه یجورایی داشت صابت میشد کار زین نیست که زین اعتراف کرد کار خودشه.....
_اوه خدای من این وحشتناکه
اینو با حیرت گفتم واقعا کی میتونه همچین کاری بکنه،وحشتناکه.
کریس لبخند تلخی زد،به یه نقطه نامعلوم خیره شد طوری که انگار اون صحنه ها دارن جلو چشمش میرن،بعد چند دقیقه کریس گفت
_وقتی تو اینطوری تعجب میکنی و وحشت زده میشی دیگه فکر کن ما چی کشیدیم....فکر کن لویی چیکشیده....
لویی واقعا ادم محکمی قطعا اگه من جاش بودم تا الان خودکش کرده بودم یک ان یاد حرف لوک افتادم که گفت"هی نکنه تو رو تو همون تیمارستانی که خودش بوده پیدا کرده؟"همون موقع سوالی که تو ذهنم بود و از کریس پرسیدم
_کریس...لوک یه چیزایی درمورد تیمارستان گفت...
اخمش رفت تو هم و زیر لب به لوک فحش داد،گفت
_لویی بعد از اون اتفاق روانی شد،غیر قابل کنترل شد و مثل یه حیوون وحشی بود،دیگه خبری از اون پسر بامزه و کیوت مهربون نبود
ESTÁS LEYENDO
OUT OF MIND(L.S)(complete)
Fanficهیچ چیز اونطور که میخوایم پیش نمیره حتی اگه چیزی که میخوایم به ضررمون باشه....