241 19 9
                                    

د.ا.د سوم شخص
روز موعد....
همه افراد متحد اماده برای جنگ بودن و فقط نیاز به یک اشاره از طرف لویی داشتن تا نقشه بینظیری که بچه های مقر کشیدن و عملی کنن...
لویی کلاهشو رو سرش کشید و خنجرشو تو جیبش‌ گذاشت و از در اتاق خارج شد.
نگاهی به بچه ها انداخت،همه اماده و به ترتیب وایساده بودن با استرس لبشو گاز گرفت
_امروز کارداشیانو نابود میکنیم و اینکه بزارید روراست باشم ممکنه هرکدوم از ما دیگه برنگردیم
سکوتی کرد و نگاهی به همه کرد،ظاهر همه استرس یا حداقل کمی ترس توش موج میزد به جز کارا....خوب البته که اون چیزی برای از دست دادن نداره...
_پنج دقیقه بهتون وقت میدم تا کارهای اخرتونو بکنید..شاید بعضی هاتونم انجام دادیم ولی به هر حال...بعدش نقشه رو شروع میکنیم
همه نگاهی به همدیگه کردن و پخش شدن به جزکارا،لویی سمت اون رفت
_کارا اماده ای؟
کارا ادامس تو دهنشو باد کرد و با نیشخند گفت
_به عمرم انقدر اماده نبودم...میدونی کیوتی کشتن حرومزاده‌ها خیلی حال میده
سرمو تکون دادم
_تو کاری نمیخوای بکنی؟
سرشو تکون داد
_من از بچگی تنها بودم و وقتی بزرگ شدم فقط کندالو داشتم که اونم این حرومزاده ازم گرفت و الان تنها هدف زندگیم کشتن اون کونیه
لویی برای اینکه یکم جو و عوض کنه گفت
_مطمعن باش کندن سرشو به خودت میسپارم
_اوه بیبی کندن سر براش کمه میخوام اتیشش بزنم
_اره این بهتره..
کارا با لبخند زد پشت لویی
_به نظرم بهتره حالا بری پیش هری خیلی استرس داشت
لویی سرشو تکون داد و سمت اتاقشون حرکت کرد...خوب اون قطعا دید که دوست پسرش با چه سرعتی سمت اتاقشون رقت.
اروم در و باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت،هری گ.شه تخت نشسته بود و یه قاب عکس دستش بود،اروم وارد اتاق شد و در و بست،هری با شنیدن صدای در سریع نگاهی به رو به روش انداخت و با دیدن لویی دوباره به قاب توی دستش خیره شد.
لویی سریع رفت و کنارش نشست،نگاهی به عکس انداخت....هری با یه دختر جوون و یه خانوم حدودا چهل و پنج_شیش ساله روی چمن نشسته بودن
_مادر و خواهرتن؟
هری سرشو تکون داد
_خیلی شبیهید
هری با لبخند دستشو روی عکس کشید ولی بعد چشماش پر اشک شد،لویی بقلش کرد و اروم در گوشش گفت
_میترسی عشقم؟
_من...من از مرگ‌خودم نمیترسم لو من از این میترسم که اگه اتفاقی برام بیفته مادرم نابود میشه چون اخرین دیدار ما با دعوا بود
_دعوا؟
_سر موضوع فیلم
_اوه
_و حالا اگه اونم کنار بزاریم
کامل سمت لویی چرخید
_من میترسم،میترسم تو..
لویی‌ لبشو گذاشت رو لب هری و محکم بوسیدش و هری دستشو گذاشت پشت گردن لویی و بوسه رو عمیق تر کرد...
اشکاش میریخت....
اشکاشون میریخت...
دل اشوبه داشتن....
هر لحظه ممکنه از هم جدا بشن...
ممکنه یکیشون تنها بمونه...
لویی کشید عقب و بوسه سریعی روی لباش گذاشت
_هری ما از هم جدا نمیشیم،باشه عشقم؟ما تا اخرش با همیم
هری لبشو گاز گرفت و اروم گفت
_لویی میشه برای اخرین بار خانوادمو ببینم..خواهش میکنم
_هری...
_لو خودت گفتی احتمال رفتن هممون هست پس خواهش میکنم
لویی سرشو انداخت پایین...اون وقت کمی رو داشت تا حس داشتن خانواده رو داشته باشه ولی همون مدت کوتاه بهش فهمونده که خانواده مثل عشق مقدسه.
_باشه هز
هری یه لبخند گنده زد و محکم لویی رو بقل کرد ولی بعد سریع جدا شد
_چطوری بریم؟
لویی‌نیشخند زد
_ما جایی نمیریم اونا میان
_یعنی چی؟
لویی از روی تخت بلند شد و با خودش هریم بلند کرد
_الان که رفتیم بیرون میفهمی....باربارا،باربارا
باربی سریع خودشونو به اونا رسوند
_چیه؟
_وقت ظاهر کردنه
باربی با چشمای گرد شده نگاشون کرد
_ظاهر کردن کی؟
حالا همه دورشون جمع شده بودن‌هری اروم گفت
_خواهر و مادرم
جیجی سریع گفت
_اما لوی...
_ساکت جی این اتفاق حتما باید بیفته..خوب کارا شروع کن
_ام..باشه،فقط ادرس و اسم و ظاهر و بهم بدید
ه_خوب مادرم اسمش انه تویسته قدش متوسطه و موهای قهوه ای داره،صورتش گرده و پوستش شکلاتیه و چشماش سبزه...خواهرم اسم جما استایلزه قدش بلنده و موهاش فکر کنم بلوند کرده ولی اونم قهوه ایه،صورت کشیده‌ای داره و پوستش سفیده،چشماش عسلیه و مثل من چال داره و ادرسم....
باربارا اسپری رنگ و برداشت شروع به کشیدن علامت های احضار کرد،ستاره ای که تعداد پراش بیش تر از صدتا بود،قطعا فقط کسی مثل باربارا که قدرتشه میتونه همچین چیزی بکشه،اسماشونم وسط نوشت و خوذش پایین اون سه تاره عجیب وایساد و چشماشو بست،همه خیره بهش کنار دیوار وایساده بودن،باربی چند تا حزکت زد و اون ستاره انگار از زمین جدا شد و شروع به چرخش کرد و بعد چند ثانیه یه صدای بنگ‌بزر همراه با گرد و خاک زیاد اومد.
همه چشماشو نو بسته بودن تا خاک تو چشمشون نره
_خدای من چه اتفاقی اقتاده؟اوه هری؟
د.ا.د لویی
_خدای‌من چه اتفاقی افتاد؟هری؟
سریع چشمامو باز کردم و نگاهی به اون دو تا که با ترس و شک نگاه اطراقشون میکردن کردم.
_مامان
هری سریع از بقل دستم رد شد و مادرشو بقل کرد،مادرشم چند ثانیه بعدش متقابلا بقلش کرد،خواهرش هنگ نگاهی به دور تا دورش کرد و با ترس گقت
_هرولد اینجا کدوم قبرستونیه؟
هری از بقل مامانش درومد و اروم گفت
_اینجا مقر خوناشاماست
نفس دوتاشون برید،مامانش با جیغ گفت
_تو...خدای من هری تو چه قولی به من داده بودی؟
هری دستی تو موهاش کشید
_میدونم مامان ولی موضوعش طولانیه وگرنه نمیومدم
نگاهی به من کرد که یعنی به دادم برس،گلومو صاف کردم و توجه اون دو تا رو به خودم جلب کردم
_ام تقصیر من بود که هری اومده اینجا،اونو سرزنش نکنید
ج_و شما کی باشید؟
خواهرش با تخصی اینو گفت،قطعا خواهر و برادری از هر لحاظ عین همن
هری سریع گفت
_لویی دوست پسرمه
جفتشون با چشمای گرد شده نگام کردن تا اینکه خواهرش نیشش تا بناگوش باز شد
_صبر کن ببینم،تاملینسون؟تو لویی تاملینسونی؟
سرمو تکون دادم،اون با نیشخند نگاهی به هری کرد و چالاشو به نمایش گذاشت
_پس بالاخره خرش کردی،نه؟
هری چشم قرنه‌ای بهش رقت،اروم خندیدم،مامانش با استرس گفت
_پسرم حالا ما برای چی اینجاییم؟چی‌ شده؟
هری لبشو لای دندونش کشید،نگاهی به ما کرد و گفت
_دنبالم بیاید
از بقل دستم رد شد و اروم گفت
_باید باهاشون شخصی‌حرف بزنم
_باشه
و با اونا رفت
د.ا.د هری
_هری محض رضای خدا بگو چی شده،دارم از ترس سکته میکنم.
اب دهنمو قورت دادم
_مامان میخوام انتقام بابا رو بگیرم
_منظورت چیه؟
_امروز نقشه کشیدیم تا بریم و نابودش کنیم
جما با پوزخند نگام کرد
_تو واقعا خجسته‌ای اون ادمو مگه میشه به همین راحتی کشت
با اخم نگاش کردم
_ما هم به همین راحتی نمیخوایم بکشیمش کلی نقشه کشیدیم
_ول..
_بس کنید...هرولد حالا ما چرا اینجاییم
نگاهمو به دیوار دوختم و خیلی خیلی اروم گفتم
_خداحافظی
جفتشون با چشمای گرد شده نگام کردن،مامان جیغ زد
_خداحافظی؟خداحافظی چی؟منظورت چیه؟
_ممکنه تو این حمله اتفاقی برام بیفته
اشک تو چشماشون جمع شده بود،ماملنم دستمو محکم گرفت
_نمیزارم بری هری،نمیزارم
دستمو کشیدم بیرون
_من میرم مامان
و از در خارج شدم،شاید من عاشق مامانم باشم ولی لون عاشق من نیست و فقط بخاطر منفعتشه که نمیخواد اتفاقی برام بیفته...
_جمااااا
با صدای جیغ دوباره تو اتاق برگشتم،جما افتاده بود رو زمین،سریع سمتش رقتم و بقلش کردم.
بچه ها پشت سرم وارد شدن،پری تا جما رو دید اومد سمتم و اروم گفت
_میتونم ببینم چش شده
سرمو تکون دادم و با نگرانی نگاه خواهر کوچولوم کردم...پری دستشو گذاشت رو قفسه سینش و چند بار بالا پایین کرد
_بهش شوک وارد شده،یکم استراحت کنه خوب میشه
بلندش کردمو گذاشتمش رو تختمون،مامان با گریه کنار تخت نشست دست جما رو گرفت.
منم اروم به بچه ها اشاره کردم باهام بیان بیرون.
لویی دستشو گذاشت دور کمرم
_خوبی هز؟
سرمو تکون دادم
_اره خوبم
کریس یکم نزدیکمون شد
_لویی کی میخوایم بریم؟بچه ها منتظرن
لویی نگاهی به من کرد
_من خداحافظیمو کردم،بریم
کریس‌سرشو تکون داد و رو به بچه ها داد زد
_اماده بلشید،حرکت میکنیم
د.ا.د هری
اروم وارد اتاق شدم،مامان تا منو دید از جاش بلند شد.
از گریه زیر چشماش گود افتاده بود،با صدای گرفته گفت
_میخوای بری؟
سرمو تکون دادم،لبشو گاز گرفت و اومد سمتم و محکم بقلم کرد
_پسرم مواظب خودت باش
به خودم فشارش دادم
_مواظبم مامان
بسته کادو پیچ شده رو بهش دادم
_این چیه؟
_اینو میخواستم بزارم تو اتاقم رو میز که اگه برنگشتم بچه ها برش دارن،چند تا چیز توشه ولی حالا که شما اومدید دست تو باشه..
مامان بلند زد زیر گریه
_هری این کارو با خودت نکن.خواهش میکنم
دوباره بقلش کردم
_مجبورم مامان مجبورم،از طرف من از جما خداحافظی کن و اینکه وقتی جما بهوش بیاد یه دختر تو سالن هست اسمش بارباراست اون شما رو برمیگردونه...
_باشه..هری؟
_جانم
_اینو بدون که خیلی دوستت دارم
_منم دوستت دارم مامان
سریع از اتاق خارج شدم و به بقیه پیوستم...
د.ا.د سوم شخص
همشون با لباسای مخصوص تو تونل وایساده بودن تا لویی و جیجی دستور صادر کنن.
ج_زود بیاید
همه سریع پشت سر‌هم حرکت کردن و از تونل خارج شدن،لویی و لوک دوباره اون مه رو ایجاد کردن،اول مایکل‌و پری رد شدن و بعد اونا لوک و اشتون و بعد هم جیجی و کریس،هری وارد دریچه شد ولی وقتی اومد اما رو هم رد کنه صدایی از پشت مه اومد
_کی اونجاست؟
_مت خودم صدا رو شنیدم...
_اره منم شنیدم
_زود باشید خوب
چهارتا رزت بودن،لویی به اما اشاره کرد سریع وارد بشه ولی یک ان دریچه خیلی کوچیک شد در حدی که فقط یه نفر میتونست از داخلش رد بشه،لویی اما رو هل داد
_برو تو اما زود باش..من از پس اینا برمیام
ولی اما یه قدم عقب‌رفت و یه کاغذ کوچیک دست لویی داد
_این چی...نهههههه
اما لویی رو که حواسش به کاغذ بود و هل داد و اونو داخل حقره انداخت و بعد اون حفره بسته شد...
اما چشماشو بست و زیر لب زمزمه کرد
_خداحافظ قهرمان من
_هی تو برگرد ببینمت
اما چشماشو باز کرد و به سرعت برگشت سمتشون،چهار به یک قطعا خیلی ناعادلانست...
یکی از اونا با پوزخند گفت
_این که یمی از همون موشای ترسو دلتناس
اما پوزخند زد
_موش ترسو بودن بهتر از اینه که مثل یه نجاست باشی
اونا با عصبانیت چاقوشونو دراوردن و سمت اما حمله کردن...
اما مقابله کرد...
با اینکه میدونست تهش اونم مثل کندال از بین میره...
خنجری‌که دستش بود و تو بازوی یکی‌از اون رزتا کرد ولی با درد بدی که تو پایین گردنش حس کرد چاقو از دستش افتاد.
اون رزت اشغال یا همون مت نیزه چوبی رو دراورد و دوباره از پشت‌وارد قلبش کرد.
اما چشماشو بست و مرور کرد...
روزهایی که سر روشونه‌دوستاش گذاشت و گریه کرد....
روزهایی رو که با هم خندیدن....
دعوا شد...
اشتی کردن...
عشق ها...
خیانت ها...
جنگ ها...
وحدت ها...
همرو مرور کرد و در اخر با دیدن دو چشم سبز خیانتکار سیاهی تمام دنیاشو گرفت...
و این بود پایان زندگی اما واتسون،دختری که به امید دیدن اینده‌ای روشن زندگی کرد و تو تاریک ترین نقطه از دنیا رفت...
.
.
.
همشون نگران چشم به حفره دوخته بودن،هری با نگرانی گفت
_حفره داره کوچیک میشه چرا اینا نمیان
ل_نکنه گیر افتادن؟
همون موقع لویی از داخل حفره پرت شد بیرون و حفره بسته شد.
پری با وحشت گفت
_لویی پری کو؟...خدا من حفره بسته شد.
هری رفت سمت لویی و زیر بقلشو گرفت و بلندش کرد
_لو،اما کو؟
چشمای لویی هنوز از شکی‌که بهش وارد شده بود گرد شده،با خودش فکر کرد
واقعا چی شد؟
حفره کوچیک شد...
به اما گفت بره توش....
اما یه نامه بهش داد...
اون حواسش پرت شد و بعد حل داده شد....
و اما...
با چشمای پر اشک به هری خیره شد
_نه،نه...نه
همه بهش نزدیک شدن،لویی موهاشو کشید و از تو بقل هری اومد بیرون،کریس که قلبش داشت از دهنش بیرون میزد دوباره ازش پرسید
_لویی...اما کجاست؟
اشکای لویی روی گونه‌های زیباش ریختن
_اون گیر افتاد..گیر افتاد
جیجی دستشو جلوی دهنش گرفت،کریس بقلش کرد و سرشو تو موهای اون کرد تا اشکاش معلوم نشن...
لوک با چشمای پر اشک به لویی خیره شده بود و اشتون دستشو محکم گرقته بود...
نایل و زین و کارا هم با ناراحتی بهشون نگاه میکردن..
پری خودشو تو بقل مایکل انداخته بود و اشک میریخت،به هر حال صمیمی ترین دوستش بود:)
و مایکل....
پری رو تو بقلش گرفته بود و ناباورانه به لویی خیره شده بود،بلند زد زیر خنده،همه با شک بهش خیره شدن
_اوه...خدای من...لویی این شوخی‌جالبی نیست...اما؟اما کجایی؟
اخرشو داد زد،پری ازش فاصله گرفت با بغض گفت
_شوخی‌نیست مایک
مایکل به پری زل زد،اشک چشمای زمردیش پر کرد و تو یه لحظه چشمای مهربون اما اومد جلوی چشمش،همونطور که اما تو اخرین لحظه چشمای اونو به تصویر کشید....

حفره چیست؟حفره اقا یه چیه شما رو از جایی به جای دیگه منتقل میکنه و بایدم قدرتشو یا دستگاهشو داشته باشبن،دستگاشم بگیر نگیر داره یهو نمیگیره مثل اما و لویی میشه...چقدر به لویی گفتم باربارا رو ببر نیازی به دستگاه نباشه،حالا نگا چی شد😡😤اما😢😢

OUT OF MIND(L.S)(complete) Where stories live. Discover now