.

240 31 7
                                    

د.ا.د کارا
لویی از تو بقل زین اومد بیرون و شروع به داد زدن کرد
_تو عوضی...ازت متنفرم...ازت متنفرم که زندگیمو به جهنم تبدیل کردی...چرا لعنتی...چرا این کارو کردی؟
زین سرسو انداخته بود پایینو هیچی‌ نمیگفت.
نگاهی به لیام کردم که گیج به اونا نگاه میکرد.
گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد،کندال بود.
تا تلفنو وصل کردم از اونطرف سریع گفت
_کارا،کایلیم...اونا کندالو گرفتن...جاتونو فهمیدن...سریع فرار کنید
..اوه خدای من...
و بوق پشت سر هم،با شک به گوشیم نگاه کردم،خدای من کندالو گرفتن....اونا همه چیزو فهمیدن...
سریع داد زدم
_باید فرار کنیم،اونا جامونو تشخیص دادن
سه تاشون با شک نگام کردن به سرعت سمت لویی و زین رفتم و داد زدم
_کندالو گرفتن...از همه چیز با خبر‌شدن،باید بریم.
زین بزور لویی رو کشید تو گل فروشی و سریع وسایلمونو جمع کردیم و حرکت کردبم.
لویی بدون هیچ حرفی‌دنبالمون اومد..وقتی کاملا از اونجا دور شدیم کنار یه ساختمون وایسادیم.
نگاهی به هم کردیم،زین و لویی به نظر میومد هنوز تو شکن.
لیام به دیوار تکیه داد و گفت
_حالا کجا بریم،اونا حالا دنبال هممونن
من تنها جای مخفی که داشتم همون گل فروشی بود و قطعا لیام و زینم چیزی‌ندارن.
لویی یه قدم اومد جلو گفت
_من جایی دارم.
با شک نگاش کردم،قطعا انتظار نداشتم اون بخواد کمکمون کنه.
نگاهی به لیام کرد و گفت
_خیلی دوست دارم بفهمم شاهزاده گرگینه ها برای چی اینجاست.
هممون نگاهی به لیام کردیم،اون نگاهی به زین کرد ولی چیزی‌نگفت.
برای اینکه سریع دست به کار بشیم گفتم
_لویی باید زود تر به یه مکان امن برید
د.ا.د لیام
_لویی باید زود تر به یه مکان امن برید
زین با اخم گفت
_منظورت از برید چیه
کارا کتشو دریت کرد و گفت
_کندالو گرفتن...باید برم نجاتش بدم.
داد زدم
_مغزتو از دست دادی،اونا از عمد اون رو گرفتن تا تو رو بکشونن اونجا
کارا هم در مقابل داد زد
_پس میخوای چکار کنم بشینم تا اونا عشقمو شکنجه کنن.
لویی یه نگاهی به کارا کرد و گفت
_کارا با هم انجامش‌میدیم
هممون گیج نگاش کردیم،پوفی کرد و گفت
_من یه نقشه دارم ولی الان میریم به جایی که من میگم
کارا اومد اعتراض کنه که زین خیلی خشک گفت
_کاری که میگه بکن کارا.
کارا دهنشو بست و سرشو تکون داد.
بعد چند دقیقه به جلوی یه ساختمون لوکس رسیدیم،لویی ایفونو زد و یه صدای جیغ مانند پشت ایفون گفت
_اوه خدای من لویی تو اینجایی
لویی خسته گفت
_نایل در رو باز کن...سه نفر دیگه هم باهام هستن
اون پسره،نایل در رو باز کرد و ما وارد اونجا شدیم.
یه پسر بلند چشم ابی با یه خنده بزرگ اومد جلو در ولی وقتی مارو دید خندش رفت و با نگرانی‌گفت
_لویی،حالت خوبه؟
نگاهی به لویی‌کردم،چشماش قرمز شده بود،رنگش‌پریده بود و به خاطر گریه هایی که کرده بود صورتش خیلی داغون شده.
لویی سرشو تکون داد و وارد خونه شد و به ما هم اشاره کرد پشت سرش وارد‌شیم.
خونه قشنگی بود برای اینکه یکم جو رو عوض کنم،اروم گفتم
_خونه قشنگی داری
نایل یه لبخند محو زد و گفت
_این خونه دوستمه
_اوه
هممون روی مبل نشستیم،نایل رو به لویی گفت
_لویی چی شده؟
لویی نفس عمیقی کشبد و به زین کارا اشاره کرد،نایل که انگار تازه زین و کارا رو دیده باشه بلند جیغ زد و گفت
_شما ها اینجا چکار میکنید؟
زین خودشو به صندلی فشار داد،لویی اروم گفت
_موضوعش طولانیه.
نایل بدون اینکه چشمای گرد شدشو از روی اونا برداره خودشو به لویی چسبوند و گفت
_موضوع چیه لو...خدای من دارم دیوونه میشم.
لویی نگاهی به ما سه تا کرد و گفت
_بهتره ارینا بپرسی چون من خودمم نمیدونم.
منم چون نمیدونستم به کارا و زین نگاه کردم.
کارا نگاهی به زین کرد و اون یرشو تکون داد،دستشو کشید تو موهاشو شروع به تعریف کرد
_اینطور که فهمیدم اونا اخرین دورگه رو پیدا کردن و الان اون تو چنگشونه...و حالا با کشتن اون قدرت اینو پیدا میکنن که بقیه دورگه هارو بکشن تا به قول خودشون همه خوناشاما اصیل زاده باشن....و اینکه دارن همه رو دستگیر میکنن تا با هم بکشنشون
از کارا پرسیدم
_اسم اون دورگه چیه؟
کارا یه نگاهی بهشون کرد و اروم گفت
_فایلیش استایلزه
لویی‌و زین و نایل همزمان با هم داد زدن
_نه
لویی از روی مبل بلند شد و گفت
_هری الان تو اون مرکز‌لعنتیه
کارا پرسید
_میشناسیش؟
نایل دوباره جیغ زد
_اون دوست پسر لویی و دوست صمیمی منه
کارا با چشمای گرد شده نگاشو بین زین و لویی گردوند.
زین گفت
_منم میشناسمش
_تو از کجا میشناسیش؟
لویی تغریبا جیغ زد،زین اروم گفت
_اون میومد تو جنگل و دنبال من میگشت
لویی که سرجاش خشک شده بود،گفت
_ب...برای چی؟
زین نگاهی به لویی کرد و گفت
_اومده بود بفهمه من برای چی...برای چی‌شهرو اتیش زدم،اومده بود تا جوابو برای تو بگیره تا انقدر زجر نکشی
تیکه اخرشو خیلی اروم گفت طوری که اکه ما. انسان بودیم عمرا میشنیدیم.
لویی‌ با شک گفت
_چرا؟من برای اون که ارزشی نداشتم؟
زین عمیق به لویی نکاه کرد و گفت
_اون عاشقته لویی....خودش بهم گفت.
لویی‌رو زانوهاش افتاد.
د.ا.د سوم شخص
لویی رو زانوهاش افتاد،شنیدن این همه خبر تو یه روز‌واقعا اونو از‌پا دراورده بود.
عشق هری....
دیدن زین...
مایکل و پری....
اون تمام قدرتشو از دست داده بود،لویی با شک به زین گفت
_خو...خودش گفت
زین سرشو تکون داد.
لویی سریع از رو زمین بلند شد و سمت گوشیش هجوم برد،زنگ زد به کلوم چون شماره هری رو نداشت
_مزخرف ترین دوست پسر دنبا
اینو به خودش گفت.
_الو لویی
_کلوم...هری هست،لطفا گوشیو بهش بده.
_چی شده لو؟
_کاری که میگمو بکن
دو ثانیه بعد صدای عمیق و قوی هری از پشت تلفن اومد.
_لویی؟
لویی یه لبخند گنده زد.
هری با نگرانی پرسید
_لو چیزی شده؟
لویی اروم گفت
_هری باید سریع خودتو به خونت تو انگلیس برسونی.
هری با تعجب پرسید
_برای چی‌لو؟
_کاری که میگمو بکن..لطفا
و این اولین باری بود که لویی ازش خواهش میکرد.
هری اروم گفت
_لویی اونا نمیزارن من برم بیرون
لویی اشکاشو پاک کرد و گفت
_هری هرجور شده باید ازونجا بیای بیرون،مسعله مرگ و زندگیه
هری یکم ترسید.
گفت
_اخه چطوری،اونا تمام در ها رو کنترل میکنن.
لویی نگاهی به نایل کرد و گفت
_نایل هنوز نقشه سازتو داری
نایل با استرس یه ابروشو داد بالا و پریید
_کدوم سازم؟
_سازمان رو میگم
نایل سرشو تکون داد و با سرعت به سمت اتاقش رفت.
اره نایل جیمز هوران شاهزاده تبعیدی رزت ها اون مقر‌به اون عظیمی رو ساخته...قطعا هیچ کس فکرشو نمیکرد،چون اون هیچ شباهتی به رزتا نداره و همین مهربون بودنش باعث تبعیدش به لندن شد.
هری با اخم گفت
_لویی،نایل..
لویی نفس عمیقی کشید و گفت
_هری نایل هم یکی از ماست.
هری با یه خنده عصبی گفت
_لویی این شوخی جالبی نیست.
_من شوخی نمیکنم هری،اون حتی میدونه که تو خون اشامی.
هر ان ممکن بود که گوشی از دستش بیفته،دوست صمیمیش خون اشام بوده و اون نمیدونسته،اون یه جورایی خجالت زده و عصبی شده بود.
نایل با یه نقشه بزرگ اومد پایین،لیام اون رو صاف کرد و همه داشتن دنبال یه راه فرار برای هری تو نقشه میکشیدن تا اینکه نایل داد زد
_یادم اومد،یادم اومد
همه نگاش کردن،حتی هری هم پشت تلفن سعی کرد بیش تر دقت کنه.
نایل به سمت دستشویی زنانه اشاره کرد و گفت
_من اینجا تو دیتشویی اخر یه در مخفی ساختم ولی تو نقشه نزاشتمش تا بقیه نفهمن.
کارا با تعجب پرسید
_تو دستشویی زنونه چرا؟
نایل موهاشو داد بالا و با یه لبخند غمگین گفت
_خواهرای کوچیکترم همیشه نگهبانای زیادی داشتن و تنها جایی که نگهبانا باهاشون نمیومدن تو دستشویی بود،واسه همین منم این رو اونجا ساختم تا اونا هر موقع بخوان بتونن از دستشون فرار کنن.
قطعا اگه نایل بفهمه یکی‌از خواهراش با کارا دلوینگ نامزد کرده و الانم تو زندانه همین جا خودشو میکشه‌،قطعا کارا یا لویی یا حتی زینم قصد اینو ندارن که بهش بگن.
هری که همه چیزو از پشت تلفن شنید گفت
_حالا من چطوری برم اونجا.
لویی لبشو گاز گرفت و گفت
_فقط‌یه لباس دخترونه کش‌برو،چون موهات بلنده کسی‌نمیفهمه پسری.
هری لبشو کج کرد و ناخوداگاه به لویی گفت
_فاک اف بیگ پیچ(پیچ اینجا به معنی باسنه هلوییه😁😊)
همه هر ان ممکن بود بزنن زیر خنده لویی چشماشو چرخوند و گفت
_زود برو و انجامش بده هری
_باشه بلو،بای
هری اومد قطع کنه که لویی گفت
_هز
_جانم
_مواظب‌باش
_باشه بو خداحافظ
_دوست دارم
لویی اینو گفت و قطع کرد.
گفت چون ترسید دیگه هیچ وقت دیگه نتونه اینو بگه،نه نه اشتباه نکنید اون حتی یه ثانیه هم به این فکر نکرد که ممکنه برای فرفری تخصش اتفاقی بیفته اون فقط فکر کرد شاید اتفاقی برای خودش بیفته.
همشون روی مبل ولو شدن و دعا میکردن که هری رو سالم اینجا داشته باشن.
لویی نگاهی به ساعت کرد۳:۲۷دقیقه...اون اصلا حواسش به زمان نبود.
همشون استرس داشتن هر چی باشه زنده موندن هری غیر از اینکه از لحاظ احساس برای لو و نایل مهم باشه زندگی هزاران ادمو تغییر میده.
.
.
.
.
.
د.ا.د زین
نگاهی به ساعت کردم ۴:۱۸ذقیقه.
لیام تو بقلم خوابش برده بود،با لبخند نگاهش کردم این پرنسس کوچولو واقعا کیوته.
با صدای لویی چشم از لیام برداستم و یه اون نگاه کردم یا درواقع به جلوی پاش چون روم نمیشه به صورتش نگاه کنم
لویی دوباره گفت
_چرا؟
هیچی نگفتم
اون عصبی‌گفت
_چرا لالمونی گرفتی لعنتی..بعد دویست سال نمیخوای جوابمو بدی.
سرمو اوردم بالا و نگاش کردم،دستمو زیر سر لیام درست کردم تا راحت باشه و گفتم
_من چیزی برای‌گفتن ندارم
عصبی خندید و با تمسخر گفت
_اوه حتما به خاطر اینکه روز قبلش تو جمعیت زدم تو سرت کل شهرو به اتیش‌کشیدی و کسایی که به عنوان خانواده میشناختی رو کشتی
چشمامو بستم و به اون روز فکر کردم،هیچ چیز‌تقصیر من نبود،من فقط نمیخواستم لویی چیزیش بشه

OUT OF MIND(L.S)(complete) Where stories live. Discover now