د.ا.د هری
لویی با چشمای گرد شده نگاهشو به دو تا حلقه داخلجعبه ها گردوند،با حیرت گفتم
_اونا...اونا چرا بهم حلقه دادن؟
لویی یه نگاه عمیق به حلقه ها انداخت و گفت
_اونا فکر میکنن ما واقعا تو یه رابطه ایم...اوه ببین اونا یکی از گرون ترین و کمیاب ترین حلفه ها رو هم بهت دادن.
اخرش یکی از حلقه ها رو برداشت و نزدیک صورتش گرفت.
اون یکیحلقه رو از جاش دراوردم و تازه متوجه کاغذ زیرش شدم ولی سریع گذاشتمش بقل دستم تا لویی نبینه...حالا که فکر میکنم باید از این به بعد کادوهامو تنها باز کنم.
لویی حلقه رو گذاشت تو جعبشو با یه لبخند ملیح گفت
_ببرش و بعد بدش به شوهرت...این حلقه ها خیلی خاصن،فلزش از پلاتین و سنگ اتش فشانی که هنوزسرد نشده و داخلشم رگه های یاقوت برای درخشانیش داره،روشم الماسه...قطعا اون مرد دیوونه لیاقت اینو داره که اینو داشته باشه میدونی،به هر حال میخواد یه عمر تو رو تحمل کنه.
بعدش خندید،اروم زدم تو سرشو و بهش چشم قرنه رفتم.
اون حلقه رو بهم داد و من با اون یکی حلقه گذاشتمش تو جعبه بزرگه.
لویی سرشو گذاشت رو شونم از حرکتش یکم از جام پریدم ولی بعد دستمو گذاشتم رو کمرشو بیش تر شبیه خودم کشیدمش.
اون اروم گفت
_وقتی میام اینجا،تمام خاطرات بهم هجوم میارن،صحنه ها جلوم میان،مادرم،خواهرام و دوستام،گریه میکنم و خودمو تو بقل میگیرم ولی بعدش احساس امنیت میکنم،فکر میکنم هنوز مادرم پیشمه،هری نمیدونم چرا ولی همش دلم میخواد حرفامو بهت بگم،تو فکر میکنی من ضعیفم؟
بیش تر به خودم فشارش دادم و گفتم
_لو،من همیشه فکر میکردم تو دنیا اول مادرم قوی ترین ادم و بعد خودم که تو جایی زندگی میکردم که نباید با کسی ارتباط اجتماعی برقرار کنم ولی وقتی اومدم اینجا و از کریسشنیدم تو چه گذشته ای داشتی فهمیدم تو رو باید به عنوان استوره صبر و قدرت تو کل دنیا نشون داد....لوبر تو قوی ترین ادمیهستی که به عمرم دیدم
لوییسرشو اورد بالا و شیطون نگام کرد بعد با یه لحن بامزه گفت
_پس کریس بهت گفته بود؟
د.ا.د لویی
هری چشماش گرد شد و دست ازادشو گذاشت رو دهنش،اروم بهش خندیدم اون با شک گفت
_لو قول بده که بهش نمیگیلو دادم
خندیدم و گفتم
_اتفاقا میخوام برم بکشمش که کل گذشته منو گذاشته کف دستت
هری لبشو داد بیرون و با قیافه ناراحت گفت
_اون منو میکشه
_خوبه اینطوری منم از دستت راحت میشم
اون دستشو که پشتم گذاشته بود رو برداشت و من ازپشت خوردم زمین اون اومد روم نشست و یه ابروشو داد بالا،اب دهنمو قورت دادم و پرسیدم
_چکار میکنی؟
اون یه نیشخند زد و شروع به قلقلک دادنم کرد،همینطور که قلقکم میداد گفت
_قبل اینکه اون بخواد منو بکشه من تو رو میخورم
با چشمای گرد شده نگاش کردم و جیغ زدم
_ولم کن هری...مگه من شکلاتم که بخوای بخوریم
اون قهقهه زد و گفت
_تو مثل شکلات ۹۰درصدی
و بعدش دیگه قلقلکم نداد با اخم گفتم
_یعنی من بدمزم؟
اون خنده بزرگی کرد طوری که اون دو تا چالش معلوم شد اومد جلو صورتم و گفت
_من عاشق شکلات تلخم بو
و بعد محکم لپمو گاز گرفت،جیغ کشیدم و پرتش کردم اونطرف،اون بقل دستم دراز کشید و گفت
_لویی باورت میشه ما حدیدا داریم مثل ادمیزاد با هم رفتار میکنیم
دستی رو لپم کشیدم و گفتم
_الان این کار تو ادمیزادانه بود
و به لپم اشاره کردم.اون رو پهلوش دراز کشید و همونجایی که دندون گرقته بود و نازی کرد و گفت
_اوخی کیتن کوچولو دردت اومد
چشم قرنه ای بهش رفتم و گفتم
_هرولد کاری نکن اون روی سگمو نشونت بدم
اون اروم خندید و گفت
_اسمون خیلی قشنگه لو
بهش خندیدم و گفتم
_اسمون اون بالاست
اون یه لبخند زد،چرا انقدر لبخندش غمگینه؟چرا یهو صورتش انقدر غمگین شد؟
برای اینکه جو رو عوض کنم پریدم روش و محکم لپشو گاز گرفتم...جاتون خالی خیلی حال داد.
اون جیغ کشید،من از سرجام بلند شدم و شروع کردم به دویدن،قطعا من از اون تو پایین رفتن از کوه ماهر ترم.
تند رفتم پایین،هری از پشت سرم داد زد
_لویی سیاه و کبودت میکنم
بلند خندیدم و سمت مقر دویدم و اونم پشت سرم میدوید و تحدیدم میکرد.
YOU ARE READING
OUT OF MIND(L.S)(complete)
Fanfictionهیچ چیز اونطور که میخوایم پیش نمیره حتی اگه چیزی که میخوایم به ضررمون باشه....