د.اد زین
لیام یکم به خودش لرزید ولی بعد با عصبانیت یکیزد پس کلم،از حرکتش بیش تر شوکه شدم تا عصبانی،واقعا؟اون از کی تا حالا از من نمیتزسه؟
با چشمای گرد شده نگاش کردم،اون یه نیشخند زد و گفت
_چی شد نظرت عوض شد؟
پشت سرمو مالیدم و گفتم
_با خودم گفتم یه گیاه خوار پادشاه گرگینه ها بشه قطعا خیلی بهتره از یه زد خوناشامه
لیام دست به سینه شد و گفت
_اولا به نیک حق بده که از خوناشاما بدش بیاد...مادرشو خوناشاما کشتن.
شروع به راه رفتن کردمو پرسیدم
_احیانا مادر نیک مگه مادر تو نمیشه؟
اون خودشو به من رسوند و گفت
_اون فقط انتقال دهنده من به این دنیا بوده وگرنه حس مادرانه ای درکار نبود
یه ابرومو انداختم بالا و گفتم
_پس تو اونقدرا هم زندگی کاملی نداشتی
اون سرشو تکون داد،نگاهی به رو به رو کرد و پرسید
_داریم کجا میریم؟
همینطور که برگای بلند که مثل در شده بودن و میزدم کنار گفتم
_تو که نمیخوای تا طلوع افتاب همینطور اونجا وایسی؟
د.ا.د لیام
اومدم بپرسم که مگه تو جا داریکه با کنار رفتن اون برگا فکم افتاد رو زمین،خیلی زیبا بود.
اون چطوری این خونه چوبی رو ساخته؟البته بیشتر زیباییش به خاطر اون قسمتی بود که اب از طریق کوه روی قسمتی از پشت بوم خونه جاری میشد،به نظر جادویی میومد.
زین جلوتر رقت و گفت
_فکر کنم تو شهرتون مناطق زیبا تر از اینجا هم هست پرنس.
خودمو جمع کردمو گفتم
_ام...اره
اون به پایین پله های خونه رسید و گف
_پس این همه شگفتی تو صورتت برای چیه
با من و من گفتم
_خوب برام جالبه بدونم چطوری اینجا رو ساختی
خودمو به پایه های خونه رسوندم و گفتم
_قطعا به تنهایی نمیشه ساختش و نیاز به وسایل خاصی داره
زین همینطور که از پله ها بالا میرفت گف
_کارا و اشتون کمکم کردن
اوه البته یادم رقته بود اون دو تا رو،منم از پله ها بالا زفتم.
وارد خونه که شدم...خوب مثل یه خونه درختی بود که توش از وسایل خونه چوبی استفاده شده بود...رو هم رفته قشنگ بود.
زین خودشو روی یکی از صندلی ها انداخت و گقت
_چطوره؟
منم روی یه صندلی نشستم و گفتم
_خوبه..بدک نیس
اون با لحن نیش دار گف
_اوه البته...به پای خونه شما نمیرسع
چشمامو چرخونپم و گفتم
_من تو اون خونه سه طبقه زندگی نمیکنم،تو مقر میمونم
میتونستم حس کنم جا خورد،البته حقم داشت اون لیامی که این دیده بود یه بچه سوسول بود که حتی نمیتونست از خودش دفاع کنه البته منم بچه بودم و بی تجربه.
اون از سر جاش بلند شد و گف
_به هر حال تخت امادست میتونی بری بخوابی
نگاش کردم اون پوفی کرد و گفت
_اگه میخواستم بکشمت تا الان کشته بودم
پوکر نگاش کردم و گفتم
_یجوری میگی انگار داری با یه بچه پنج ساله حرف میزنی...من دیگه میتونم در برابر تو از خودم دفاع کنم
اون یه نیشخند زد و گقت
_پس یادم باشه فردا یه تست ازت بگیرم مرد قوی
من جدا اینو میکشم،با خودش چی فکر کرده؟فکر کرده چون بقیه ازش میترسن خیلی قوی و ترسناکه،پسره از خود راضی
اون خودشو رو تخت پرت کرد،با چشمای گرد شده گفتم
_از من انتظار نداری که بقلدستت بخوابم
اون پتو رو کشید رو خودشو گقت
_پس میتونی روی علفا بخوابی
داشتم ازعصبانیت منفجر میشدم،قسم میخورم یه روز انقدر به فاکت بدم که از حال بری😡
برای اینکه کم نیارم از سرجام بلند شدم و از خونه بیرون رفتم.
رو زمین دراز کشیدم و به صدای قشنگ اب گوش دادم و بعدش خوابم برد...
YOU ARE READING
OUT OF MIND(L.S)(complete)
Fanfictionهیچ چیز اونطور که میخوایم پیش نمیره حتی اگه چیزی که میخوایم به ضررمون باشه....