.

216 32 3
                                    

د.ا.د هری
بالاخره اقا بعد نیم ساعت نفس‌نفس زنون رسیدم.
_سلام
_تو باید بری؟
با چشمای گرد شده داد زدم
_چی؟
اون یه نفس عمیق کشید و گفت
_شاهزاده گرگینه ها اینجاست و من نمیدونم کی میره،ممکنه اون فردا شبم اینجا باشه
اخم کردمو پرسیدم
_پس من از کجا بفهمم کی بیام
اون یکم فکر کرد و گفت
_رابطه ایزکلوزیس رو بلدی
با حیرت پرسیدم
_رابطه ایز چیچی؟
اون چشماشو چرخوند و گفت
_هیچی
یکم فکر کردم و با خوشحالی گفتم
_تو گوشی داری؟
اون صورتشو تو هم جمع کرد و گفت
_گو...اهان گوشه،نه
پوکر نگاش کردم،ابن دیگه واقعا عطیقست.
همینطور جفتمون داشتیم فکر میکردیم.
که من یادم افتاد گوشی قدیمیم رو با سیمکارتش تو کیفم گذاشتم.
با خوشحالی کولمو گذاشتم رمین و دنبالش گشتم،جیمز اومد بالا سرم و پرسید
_دنبال چی میگردی؟
همینطور که میگشتم گفتم
_من یه گوشی دارم ازش استفاده نمیکنم...اونو میدم بهت باهاش با من در ارتباط باشی
گوشی رو دراوردم و بهش دادم اون یه نگاهی به گوشی کرد و گفت
_خوب چطوری باهات در ارتباط باشم
گوشی رو ازش گرفتم و شمارم رو واردش کردم و بهش دادم.
اون اومد حرف بزنه ولی با صدای خشخشی که اومد سریع گفت
_زود باش برو
منم سریع از اونجا رفتم
د.ا.د زین
تا اون رفت برگشتمو پشت سرم لیامو دیدم که دست به سینه وایساده با عصبانیت گفتم
_برای چی تعقیبم کردی؟
اونم با لحن جدیش گفت
_کی بود؟
_به تو چه
اخم کرد و گفت
_زین مالیک اون کی بود...تو با چند نفر در ارتباطی؟
با عصبانیت جلوش وایسادم و گفتم
_به تو هبچ ربطی نداره،فهمیدی؟
اون تو چشمام زل زد و گفت
_میدونی وقتی چشمات قرمز میشه شبیه رزتا میشی
داد زدم
_من شبیه رزتا نیستم
اون پوزخند زد و گفت
_دقیقا چه فرقی باهاشون داری؟
نفسمو دادم بیرونو گفتم
_دهنتو ببند تا نبستمش
و بعد از بقل دستش رد شدم اون پشت سرم شروع به راه رفتن کرد و با لحن نیشدار گفت
_میبینی چه حسی داره وقتی تشبیهت میکنن به کسی یا کسایی که ازشون متنفری
سرجام واییادمو سمتش چرخیدم،اون پیروزمندانه نگام کرد،از کاری که کرده بود خندم گرفت...
اون اخم با نمک...یعنی اخم کوچیکی کرد و پرسید
_چرا میخندی؟
سعی کردم جلو خندمو بگیرم و گفتم
_انتقام گرفتن اصلا بهت نمیاد شاهزاده
اون چشماشو چرخوند و گفت
_به من نگو شاهزاده وگرنه‌ بهت میگم پسر جنگلی
لبخندی زدمو زیر لب گفتم
_لیام
بعد با هم به سمت کلبه حقیر بنده رفتیم.
د.ا.د هری
ای خدا،حالا نمیشد این شاهزاده محترم یه وقت ذیگه میومد...یعنی من تا چه حد بدبختم.
سریع کولمو گذاشتم بالا و رفتم پایین،همشون جلو تلویزیون نشسته بودن و....پت و مت نگاه میکردن.اخه پت و مت؟
رفتم نزدیک و با تعجب گفتم
_واقعا دارید پت و مت نگاه میکنید؟
لویی که طبق معمول رو شکم خوابیده بود سرشو سمتم چرخوند و بدون توجه به حرفم گفت
_برو تو اتاقم از تو کشوی اولی کنار تختم ابنبات چوبیا رو بیار
بعدم دوباره به جلوش نگاه کرد،یعنی من گیر چه عتیقه هایی افتادم😑
رفتم بالا و در کشوش رو باز کردم...پر تنقلات بود،این فاکر این همه تنقلات داره در حالی که من این چند روزه داشتم از گشنگی میمردم و اینجا هم فقط چیزای خام بود.
به تعداد هممون ابنبات برداشتم و رفتم پایین.
برای همشون یه اب نبات انداختم و اونا گرفتن...البته یه وقت فکر نکنید من از عمد اون ابنباتو زدم به دیک لوک،مدیونید همچین فکری بکنید.
به همه که ابنبات دادم نگاهم به لویی افتاد....همونطوری که رو شکم خوابیده بود پاهاشا بالاسرش تکون میداد و دست راستشو گذاشته بود زیر چونشو با دست چپش ابنباتو گرقتخ بود و لیس میزد،یعنی از این بشر کیوت تر تو دنیا وجود داره؟
رفتم جلو و زیر پاش نشستم و از بین پاهاش سرمو رد کردم و دم گوشش گفتم
_میدونی الان شبیه چی‌شدی لو
اون همینطوری که ابنبات تو دهنش بود،سرشو برگردوند و یه ابروشو داد بالا،لبمو لیس زدم و گفتم
_الان شبیه یه سامبیسو سکسی شدی کیتن.
اون با چشمای گرد شده نگام کرد و بعد سریع صاف نشست،باربارا یه نگاه اندر صحیفانه ای بهمون کرد و بعد دوباره به تلویزیون خیره شد.
لویی که رنگ لبو شده بود تند تند اب نباتشو لیس میزد و عقب جلوش میکرد،منم که حس‌کرم ریزیم برای این کیوتی گل کرده یرمو گذاشتم رو شونشو گفتم
_خیلی بده که بخوای اینجا با ابنبات تصورم کنی،دوست ندارم جلو بقیه بیای کیتن
اون ابنباتو از دهنش دراورد و با چشمای گرد شده نگام کرد و منم با یه نیشخند نگاش کردم.
اون رفت لبه مبل نشست و بلند گفت
_من...میرم بخوابم شب بخیر
و بعد سریع بلند شد و دوید سمت اتاقش،همه با تعجب نگام کردن و منم یه لبخند دندون نما بهشون تحویل دادم.

OUT OF MIND(L.S)(complete) Where stories live. Discover now