د.ا.د زین
یقه لباسشو درست کردم،دستشو گذاشت رو دستم.
نگاهی به صورت مهربونش کردم.اروم گفتم
_مواظب خودت باش لی...نمیخوام سینگل بشم.
اروم خندید..اون یکی از بانمک ترین موجودات روی زمینه.
یکم به بالا خیزبرداشتم و لبشو بوسیدم.
یه بوسه کوتاه برای خداحافظی مناسبه دیگه،نه؟
نگاهی به چشماش کردم،به نظر نگران بود.
_شاید این اخربن باری باشه که میبینیش.
ضمیر ناخوداگام گفت.
بهش فحش دادم ولی شاید راست بگه...ممکنه من کشته بشم،اون چیزیش نمیشه فقط احتمال مرگ من هست.
پس دوباره رفتم سمتش و عمیق بوسیدمش.
لبای خوش فرمشو کشیدم تو دهنم تا اون مزه شکلاتیش همیشه تو دهنم بمونه.
از هم جدا شدیم،لباش متورم شده و خواستنی تر....البته بهتره دیگه بهش حمله نکنم.
لبشو گاز گرفت.
_من میرم زین،مواظب خودت باش.
_خداحافظ
اون سریع رفت و من تا اخرین لحظه نگاش کردم....پرنسس سالم برگرد پیشم.
د.ا.د هری
لویی یه بند ناخوناشو میجویید.
کلافه دستشو کشیدم و با تشر گفتم
_ته کشید
گیج نگام کرد.
چشمانو چرخوندم و گفتم
_ناخونتو میگم،اصلا تو چرا انقدر خنگ شدی جدیدا؟
پوفی کرد و گفت
_فقط یه لحظه خودتو جای من بزار هز اونوقت میفهمی.
محکم بقلش کردم،سرشو گذاشت رو سینم و اروم ادامه داد
_میترسم،دلهره دارم،گیجم...تو این چند وقته هزاران اتفاق برام افتاده که کوچیکترینشون اتفاق مایکله که اونم باز خیلی بزرگه.
رو سرشو بوسیدم و از خودم جداش کردم،دو طرف صورتشو گرفتم و به چشماش خیره شدم،انگار کل کاعناتو تو چشمای خمار این فرشته روبهروم قرار دادن.
با لحن نرم گفتم
_لویی،زندگی بالا و پایین زیاد داره،خودتم میدونی و الان ما تو پست ترین نقطه قرار داریم و به زودی میرسیم به اون قله بلند که انتها نداره
لویی اخم کرد و دست منو از روی صورتش برداشت و گفت
_من حدود دویست و ده ساله عمر کردم ولی هنوز نتونستم به اون قله برسم...فکر کنم خدا میخواد من تا اخر عمر تو این دشت بی انتها بمونم واسه همبنم من و عاشق یه پسر چشم جنگلی کرده تا شاید بتونم از این جهنم لذتیم ببرم.
بعد یه لبخند غمگین زد،برای اینکه ارومش کنم گفتم
_لویی به نیمه پرم نگاه کن،فهمیدی زین گناهکار نیست
پوزخند زد و گفت
_بهترین دوستام خیانتکار از اب درومدن،چندین سال تو تیمارستان بودم،افسردگی گرفته بودم،عزیزانمو تو یه روز از دست دادم،کسی که دوستش داشتم تمام این سال ها داشته به خاطر من زجر میکشیده،کندال مرد،تمام دو رگه ها دستگیرشدن،تحت تعقیبیم،هر ان ممکنه دست لیام رو بشه،ممکنه کارداشیان پیدامون کنه،ممکنه هممون بمیریم...همه اینا رو بزارم کنار و به اون یه مورد فکر کنم.
اخر حرفشو داد زد.
نشست کنار دیوار و الماسای کوچولو شروع به پایین اومدن کردن.
با بغض و گریه ادامه داد
_دیگه نمیکشم هز،تمام این سالها مقاوت کردم ولی الان دیگه نمیکشم.
نمیدونستم چی بگم،اصلا چیزی برایگفتن وجود نداشت،هر کسی که جای اون یا زیم بود قطعا تا الان صد بار کنار کشیده بود
نشستم پیششو بقلش کردم.
فکری تو ذهنم جرقه زد...اگه قبول کنه حداقل میتونه دوساعت از فکر تمام این چیزا دربیاد.
برگشتم سمتش
_لویی....
اشکاشو پاک کرد و سوالی نگام کرد،شبیه یه پاپیکوچولو شده بود.
با خحالت گفتم
_خوب...چیزه،تو منو دوست داری؟
یه لبخند کوچیک زد و گفت
_هز از زمانی که بهت گفتم دوستت دارم دقیقا هیجده بار دیگه اینو پرسیدی و منم بهت جواب دادم
_حالا باز بگو.
_دوستت دارم هری،خیلی دوستت دارم.
من چطوری بهش بگم،اگه همینطوری راحت بگم فکر میکنه خل شدم.
.
.
.
اهان فهمیدم.
یه ابذومو دادم بالا و گفتم
_تو از کجا مطمعنی که منم دوستت دارم.
لبخند از رو لبش رفت،اخم کرد ولی بعد با نیشخند گفت
_از رفتاریکه صبح نشون دادی.
خوب اره،من واقعا مثل یه دختر باکره رفتار کردم که دوست پسرش ازش خواستگاری کرده.
ادامه دادم
_شاید من نقش بازی کرده باشم؟
یه اخم غلیظ کرد و گفت
_هری الان دقیقا چه مرگته که داری اینا رو بهم میگی.
با تته پته گفتم
_من ازت خواستم بهم ثابت کنی که دوستم داری ولی تو ازم نخواستی.
حالت متفکر به خودش گرفت.
_خوب وقتی بوسبدمت تو هم جوابمو دادی.
اوه گاد،اون خیلی معصومه،من چه فکری داشتم با خودم میکردم.
سرمو تکون دادمو گفتم
_به هر حال...بیا بریم پیش بقیه.
اون گیج نگام کرد و سرشو تکون دادم.
.
.
.
.
.
لباسامو دراوردم و فقط با باکسر خودمو پرت کردم رو تخت.
اومدم چراغو خاموش کنم که در باز شد.
با چشمای گرد شده نگاهیله در کردم،لویی با چشمایگرد شده نگام کرد،سریع گفت
_اوه ببخشید
و بعد رفت بیرون.
اروم خندیدم و یه شلواذک کردم پام.
_بیا تو
اولسرشو اورد تو و بعد کاملوارد اتاق شد.
یه ابرمو دادم بالا و گفتم
_چیشده اومدی اینجا؟
به انگشتاش زل زد و لپاش گل انداخت...خدایا،خدایا اون واقعا مثل یه گربه ملوس میمونه.
رو تخت نشستم و صداش زدم
_لویی؟
نگام کرد و بعد اومد پیشم نشست.
دستمو گذاشتم رو پاش.
_لویی چیشده؟
هیچی نگفت،به جاش سرشو گذاشت رو پام .
با تعجب نگاش کردم،عجیب شده.
اروم گفت
_خوابم نمیبره
یه لبخند ملیح زدم،اون خوابش نبرده و اومده پیشمن،این خودشخیلیه.
خم شدمو پاشو اوردم بالا و کاملخوابوندمش،دستمو بین موهای نرمشبردم و نوازشش کردم.
چشماشو بست و گفت
_هری؟
_جانم
_به حرف ظهرت فکر کردم.
دستمو از تو موهاش دراوردم و نگاش کردم،نگام کرد و گفت
_راست میگن تو اون ساعات ادم همه چیزو فراموش میکنه.
با چشمای گرد شده نگاشکردم،اون فهمید...اون واقعا فهمید.
با معصومیت نگام کرد.
_هری جوابمو بده....میشه فراموش کرد.
با تته پته گفتم
_لو..یی..م..منظورت چی..ه؟
اون لبشو گاز گرفت...شت،شت چژور یه نفر با همین یه حرکت از کیوت به فوق سکسی تبدیل میشه.
کامل رو به روم نشست و به چشمام زل زد.
حسای مزخرفی من و گرفته بودن.
استرس...
نگرانی...
دل پیچه...
و یه درد که هر لحظه با فکرای مزخرف من بیش تر میشه...
لویی سمتم خم شد و بوسیدم.
د.ا.د شخص سوم
لویی رو هری خم شد و بوسیدش.
لب پایین و هری رو به دندون کشید که باعث شد هریناخوداگاه یه اه کوچیک از دهنش درومد.
لویی بوسه های ریز رو خط فک هری میذاشت و اروم سمت گردنش رفت.
هر دوشون نفساشون سنگین شده بود،هری بین ناله هاش گفت
_لو...
لویی خودشو کشید بالا و به چشمای هری با استرس نگاه کرد.
هری نیشخندی زد و لوییرو کشید زیر خودش،لو با چشمای گرد شده به هری نگاه کرد.
هری زبونشو از بالای شقیقه تا زیر گوشش کشید.
موهای تن لویی کامل سیخ شد.
_چی ازم میخوای.
لویی اروم گفت
_تو رو
YOU ARE READING
OUT OF MIND(L.S)(complete)
Fanfictionهیچ چیز اونطور که میخوایم پیش نمیره حتی اگه چیزی که میخوایم به ضررمون باشه....