د.ا.د زین
لیام سرشو انداخت پایین و گفت
_پدرم میخواتش...دلیلشو نمیدونم
چند بار اون انگل بدمزه رو همزدم و به لیام گفتم
_میدونی شاهزاده...تو خیلی عجیبی،فقطبه خاطر حرف پدرت که گفته به این گیاه نیاز داره جونتو به خطر انداختی
لیام یه ابروشو داد بالا و گفت
_منظور ازخطرخودتی؟
شونه انداختم بالا و گفتم
_من هم جزوش میشم...تو خوش شانسی که من دلم نمیخواد مثل بچگیت تیکه تیکت کنم
با اعتراضگفت
_اصلا تو مشکلت با من چیبود که انقدر منو شکنجهدادی؟
سمتش چرخیدم و گفتم
_چون فکر میکردم مثل باباتی
اون چشماشو چرخوند و گفت
_تا از چیزی مطمعن نشدی زندگی یه نفر دیگه رو نابود نکن
منم برای اینکه از خودم دفاع کنم گفتم
_قبول کن که اون موقع شبیه پدرت بودی
_نبودم
_بودی
_نبودم
_بودی هنوزم مثلاون خودشیقته و مغروری
لیام یهو داد زد
_من هیچ وقت شبیه اون نبودم...تو هم وقتی چیزینمیدونی اون دهنتو ببند و انقدر رو مخ نباش
من با چشمای گرد شده نگاش کردم،اون که از عصبانیت قرمز شده بود سریع خودشو شبیه گرگ کرد و رفت؟
نه اون نباید بره،ببرا الان بیرونن و اون به هیچ وجه نمیتونه باهاشون مقابله کنه...
د.ا.د لیام
سریع از اونجا رفتم،اون اشغال عوضی به چه حقی به من میگه خودپسند و مغرور...اصلا اون لعنتی غلط میکنه میگه من شبیه اونم.
همینطور میدویدم که یه ببر از جلو به سمتم هجوم اورد.نگاهی به ظاهرش کردم.
پویت کاراملی با لکه های شکلاتی و چشمای قرمز...لعنتی این ببر خونیه(یک مدل ببره که علاقه خاصی به تیکه پاره کردن موجودان داره ولی از اونا تغذیه نمیکنه و گیاه خواره_مدیونید فکر کنید خودم به وجود اوردمش😊)سریع عقب گرد کردم ولی همون موقع سه تا ببر دیگه پریدن جلوم.
یک به چهار،واقعا چقدر عادلانه.
پنجه هامو دراوردم و به سمت اون که تکی بود حمله کردم.
من رو دستش چنگ انداختم و از پشت اون سه تا بهم حمله کردن،یکیشون محکم دستمو گاز گرفت که زوزه بلندی از درد کشیدم.
یکی دیگشون یه گاز محکم دیگه از پاهام گرفت.
جریان خون رو کنار بدن میدیدم،از درد حتی توانایی اینو نداشتم که حتی ناله کنم،با درد بدی که تو پهلوم حس کردم همه چیز برام تیره و تار شد...
KAMU SEDANG MEMBACA
OUT OF MIND(L.S)(complete)
Fiksi Penggemarهیچ چیز اونطور که میخوایم پیش نمیره حتی اگه چیزی که میخوایم به ضررمون باشه....