د.ا.د لویی
دست اما رو گرفتم و با لبخند گفتم
_به لندن خوش اومدی
اما با حیرت نگاهی به اطرافش کرد و گفت
_اوه خدای من...از اخرین بار که اومدم خیلی تغییر کرده
خندیدم و گفتم
_اما تو بیش از صد سال پیشاومدی لندن انتظارداشتی تغییرنکنه
اون اروم خندید و سزشو تکون داد،یه تاکسیگرفتم و سوار شدیم،اما گفت
_الان کجا میریم؟
_خونه من....امروز و بهتره یکم لندن گردی کنیم از فردا میریم دنبال اون پسره
اما سرسو تکون داد و به بیرون خیره شد.د.ا.د اما
جلوی در یه خونه قهوه ای نسبتا بزرگ پیاده شدیم از لوییپرسیدم
_این خونته؟
سرشو تکون داد و شروع به باز کردن در کرد،.
همه جا سرتاسر از بوته های رز و درخت توت پر شده بود،خیلی زیبا بود.
با لبخند به لویی گفتم
_خونت خیلی زیباست
لویی یه لبخند گنده زد و گفت
_هیجده سال خودم یا همون بابام گیرش بودم
سرمو تکون دادم،در رو باز کرد و وارد خونه شدیم...همه چی کرم یا قهوه ای بود خونه خیلی خوبیداشت با ابنکه بزرگ بود ولی بی روح نبود.
لویی کولمو ازم گرفت و انداخت رو مبل،گفت
_نظرت درباره داخل خونه چیه
_عالیه
اون لبخند زد و گفت
_طبقه بالا چهار تا اتاقه،غیر از اون در سبزه هر کدوم میخوای رو بردار
سرمو تکون داپم،کولمو برداشتم و رقتم طبقه بالا.
د.ا.د لویی
خودمو رو مبل انداختم...تا اینکه صدای زنگ اومد،یعنی کی میتونه باشه؟
رفتم نگاهی به ایفون کردم،نایل؟اون اینجا چکار میکنه؟
در رو زدم نا در ورودی. رو باز کردم خودشو انداخت روم و جفتمون پخش زمین شدیم.
هلش دادم کنار و با چشمای گرد شده گفتم
_وات د فاک نایل،اینجا چکار میکنی؟
اون رو زمین نشست و گفت
_از پنجره خونم داشتم بیرون و نگاه میکردم...دیدم دو نفر پیاده شدم ولی وقتی کونتو دیدم فهمیدم گوجه فرنگیم برگشته
بعد منو تو بقلش چلوند،چشمامو چرخوندم ولی بعد یادم افتاد که اون اصلا خونش اینجا نیست،پس پزسیدم
_نایل....تو کی اینجا خونه خریدی؟
نایل منو از بقلش بیرون اورد و گفت
_خونه خودم نیس...خونه هریه...راستی هری کجاست؟
با چشمای گرد شده گقتم
_خونه هری اینجاست؟
اون سرشو تکون داد و دوباره گفت
_هری کج....
_ام..سلام
با صدا جفتمون به پاه ها نگاه کردیم که اما وایساده بود و با تعجبنگامون میکرد.
سریع خودم و نایاو از زمین بلند کردم و گفتم
_اما این نایله دوست من و هری،ناسل این اما هست دوست من
نایل یه نگاه اندر صحیقانه به اما کرد و جدی گفت
_چه نوع دوستی؟
چشمامو چرخوندم و گفتم
_دوست معمولی
تا اینو گفتم یه لبخند گنده زد و رفت سمت اما و گفت
_از اشناییتون خوشحال شدم
اما که به نظر میومد از تغییر یهویینایل شک شده باهاش دست داد....نایل کلا همینه،غیر قابل پیشبینی.
رو بهشون گفتم
_حالا بیاید بشینید تا ببینم چیزی تو این خونه هست برای خوردن یا نه
نایل تند تند از پله ها اومد پایین و گفت
_تو این همه وقت اگه چیزیم باشه فاسد شده...الان زنگ میزنم پیتزا بیارن،وقت ناهارم هست.
نایل یعنی پیتزا و زندگی نایل بازم یعنی پیتزا فکر کنم به جایخون تو رگاش پنیرپیتزا جریان داره.
سرمو تکون دادم،اون مثل جت پرید سمت تلفن و شماره گرفت.
اما اومد سمتمو گفت
_این دیوونست؟
اروم خندیدم و گفتم
_نه فقط عاشق پیتزاست
_اوه...اخرین بارفکر کنم چهل سال پیشپیتزا خوردم
نایل با ذوقاومد سمتمون و گفت
_خوب چهار تا گوشت و قارچ سفارش دادم،سه تا بسته چیپسو سه تا میراندا و یه کوکا
با چشمای گرد شده گفتم
_نایل ما سه نفریم
شونه هاشو انداخت بالا و گفت
_من همیشه دو تا پیتزا مبخورم گوجه فرنگی...راستی هر کوش؟
اما یه ابروشو داد بالا وفت
_گوجه فرنگی؟
چشمامو چرخوندم و گفتم
_بعد بهت میگم
نایل جیغ زد
_میگم هریکجاست؟
اما چشم قرنه ای بهش رفت و گفت
_کار داشت...بعدا میاد
نایل سرشو تکون داد و خودشو رو مبل پرت کرد...خل و چل.
د.ا.د هری
با کلوم رفتیم و اون چند تا قانون جدید که تو این یک سال اخیر بوجود اومده بود و بهم گفت.
خودمو رو صندلی پرت کردمو گفتم
_این قانون خیلی مسخره ایه کل...چرا باید بچه های دورگه گرگ و خون اشام باید پیش پدرشون باشن
کلوم چشماشو چرخوند و گفت
_چون اونا ژن پدرشون رو میبرن...مثلا به من نگاه کن
به خودش اشاره کرد
_من مادرم یه الفا تگ هلندی بوده(خون اشام)و پدرم گرگینه اینجا و من یه گرگینم نه یه خوم اشام.
_و استایلز تو خودتم یه خون اشامی نه یه انسان
من و کلسمت صدا برگشتیم،اشتون؟اون اینجا چکار میکنه؟
با تعجب از سر جام بلند شدم و گفتم
_اشتون تو اینجا چکار میکنی؟
اشتون یه لبخند گنده زد و گفت
_شنیدم اومدی اینجا،اومدم بهت سر بزنم.
سرمو تکون دادم،کلوم دستشو زد به پهلوشو به اشتون گفت
_اشتون حاضرم شرطببندم که یواشکی از زیر دست بابات در رفتی.
اشتون اروم خندید و کلوم چشم قرنه ای بهش رفت و گفت
_باباش اون رو میفرسته اینجا اموزش ببینه اونوقت این در میره
اشتون خودشو انداخت بقل دستمو گفت
_من این دوره به فاک رفته رو گزروندم و هر چقدرم باز بقیه رو شکنجه بدم نمیتونم مثل بابام بشم...من علاقه ای به جنگ و کشتن مردم ندارم
من سرمو تکون دادم کلوم دوباره چشماشو چرخوند،میترسم انقدر میچرخونتش چب بشه😐
_ببینید این چیزینیس که دست ما باشه باید تمرین کنیم و اینکه هری تو هم مجبوری این کار رو انجام بدی
با چشمای گرد شده نگاش مردم،اون نگام کرد و با تشرگفت
_چیه؟
با داد گفتم
_تو...من نمیتونم همچین کاریکنم
کلوم اخم کرد و گفت
_دست خودت نیس باید انجام بدی وگرنه خودت شکنجه میشی
همینطورخشک شده نگاش میکردم،یعنی من باید همون بلا هایی که سربابام اوزدن و سر یکیدیگه بیارم؟
زیر لب نا خوداگاه گفتم
_یعنی لوییم اینکارارو کرده؟
اشتون پوزخند زد و گفت
_اون بجاش تو تیمارستان بود
درد بدی تو قلبم بوجود اومد،حتی فکر کزدن به لویی که تو تیمارستان باشه دیوونم میکنه.
YOU ARE READING
OUT OF MIND(L.S)(complete)
Fanfictionهیچ چیز اونطور که میخوایم پیش نمیره حتی اگه چیزی که میخوایم به ضررمون باشه....