.

254 22 5
                                    

د.ا.د سوم شخص
لویی و هری بالاخره با کارداشیان چشم تو چشم شدن،کارداشیان با دیدن اونها با عصبانیت داد زد
_سمت اونها حمله کنید
رزت ها به دستور اون سمت لویی و هری حرکت کردن...
اونها تک به تک با افراد قوی اون مبارزه میکردن و بدون اینکه خودشون بفهمن فاصلشون از همدیگه بیش تر میشد...
کارداشیان بدون اینکه توجه اونا رو جلب کنه اروم به سمت پشت لویی حرکت کرد...
اهسته قدم میزد و هر کی‌که سر راهش بود و میکشت...
به پشت سر لویی که رسید بهش خیره شد..
با جدیت تمام داشت میجنگید..
اخم بزرگی رو پیشونیش افتاد...
تنها چیزی که هیچ وقت نتونست ببینه ضعیفی اون بود...
حتی وقتی اون طوری نقشه کشید که کسی که لویی دوست داره کل خانوادشو بکشن،بازم اون قوی بود...
حتی وقتی اونو فرستاد تیمارستان،بازم اون قوی بود...
حتی وقتی تک تک لحظات زندگی اونو براش جهنم کرد اون بازم خم به ابروش نیورد...
نگاهشو از پسر رو به روش گرقت و به مرد قد بلندی که سعی داشت با خنجرش سه نفرو بلند کنه داد و یه لبخند ملیح زد..
اخرین شانسش برای تنها دست نیافته زندگیش...
اره خوب اون از اول تمام این ها رو برنامه ریزی کرده بود...
خودش به کایلی الکساندرا،مدیر برنامه هری پول داد تا اون کار رو بکنه..
اون میدونست هری از بچگی عاشق لوییه..
اون خودش به هری فهموند که لویی تو قسمت دلتن ها زندگی میکنه..
اون فیلم مایکل و پری رو پخش کرد...
دیدار زین با هری...
رفتن لیام پیش زین..
فرارشون...
اومدن لیام به مرکز...
مرگ کندال..
هر چیزی که تا الان بوده از جمله همین حمله رو اون از قبل برنامه ریزی کرده بود فقط برای دیدن چند دقیقه دیگه...دیدن لویی ضعیف...
اروم و اهسته حرکت کرد و وقتی به پشت هری رسید وایساد،با پوزخند بهش نگاه کرد و با قدما محکم سمتش رفت.
هری حواسش به پشت سرش نبود و سعی داشت افراد جلوشو خلع صلاح کنه،کیم خنجرشو از تو جیبش دراورد و بهش خیره شد...
با همین خنجر دس رو کشته...
با همین خنجر تریشا رو کشته...
و حالا با همین خنجر اخرین عروسکشو میکشه...
عروسکی برای رسیدن به تنها ارزوش...
نگاهی به لویی کرد که با یک حرکت پنج تا از اون نگهبانای بیچاره رو انداخت...
نگاهشو از اون برداشت و دوباره به هری خیره شد،خنجرو برد بالای سرش چشماشو بست و سمت اون حرکت کرد و تو یه لحظه که حس کرد بهش رسیده با لبخند خنجرو وارد کمرش کرد...
ولی با شنیدن صدای ناله لبخند از روی لباش محو شد...
این صدا...
اون صدایی نبود که اون انتظار شنیدنشو داشت...
این صدا...
این ناله...
اشنا بود...
ولی هری نبود...
_لویییییییی
با شنیدن فریاد هری چشماشو باز کرد و از تعجب خشکش زد...
جسم خونی لویی افتاده بود روی زمین و هری هم کنارش افتاده بود...
یه قدم عقب رفت...
قرار نبود اینطوری بشه...
قرار نبود لویی چیزیش بشه...
زیر لب شروع کرد به حرف زدن
_لویی‌نباید چیزیش بشه...
اون باید بمونه...
تنها هدف این همه سال زندگیم...
اون باید باشه...
اون نباید جای اون از بین میرفت..
دو قدم عقب رفت ولی نگاهشو از جسم ظریف و کوچیک لویی برنداشت...
نگاهشو به هری داد که با گریه اسم هر کسی که میشناخت و فریاد میزد...
با صدای فریادش همه سرجاشون ساکن ایستاده بودن...
زین با سرعت از بقل دستش رد شد و خودشو کنار لویی انداخت...
دستشو رو صورت لویی کشید و داد زد
_چرا وابسادین نگاش میکنید یه کار انجام بدین...
همه منتظر پری بودن...
منتظر بودن اون از راه برسه...
هری تا مایکی و دید داد زد
_پری کجاست؟
ولی وقتی دیدن مایکل افتاد زمین و شروع به گریه کرد تو یه لحظه قلب همه وایساد...
تنها امیدشون برای زنده موندن لو...
هری با گریه لویی رو سمت خودش کشید و بقلش کرد...
اروم دم گوشش حرف میزد
_تو میمونی..تنهام نمیزاری...تو مقاومی...
لویی میومد جوابشو بده ولی هری انگشتشو میذاشت روی دهنش و نمیذاشت حرف بزنه...
بیچاره...
فکر میکرد اگه لویی حرف نزنه بیش تر پیشش میمونه...
زین تو بقل لیام زار میزد...
جیجی تو بقل کریس...
هری‌محکم لویی رو به خودش فشار داد و اروم گفت
_تو بهم قول دادی عشقم،مگه نه؟تو که زیر قولت نمیزنی
اشک از چشماش میریخت و فکش میلرزید
لویی دستشو اورد بالا و اشکای هری رو پاک کرد و با صدای شکسته گفت
_هز..من ت..نهات نمیزارم ع‌‌...زیزم،من باز برمی..گردم،ف.کر کن..فکر کن رف.تم یه مس‌..افرت ط.ولانی..تو قو..ل بد..ه تاا.ون مو..قع از خود..ت مرا..قبت کنی
هری گریش شدید تر شد و داد زد
_چطوری میخوای برگردی لو،چطوری؟
لویی به چشمای سبز هری خیره شد
_دنیا در حال چرخشه هری و اینو بدون عاشقتم
چشمای اشکی هری به لویی خیره شده بود که اون ادامه بده ولی لویی دیگه چیزی نگفت..
هری با وحشت شروع کرد به تکون دادن لویی
_لوییی..عشقم..بلند شو..لو تو نباید تنهام بزاری..
وقتی دید لویی جواب نمیده شروع کرد به هق هق کردن،جسد لویی رو محکم تو بقلش کشید
_چرا لعنتی..من تازه بدستت اورده بودم...چرا تنهام گذاشتی...تو لعنتی برای چی پریدی جلوم من...چرا نذاشتی من بمیرم و این صحنه رو نبینم...لوییییی
اشکاش روی جسم لویی میریخت...
نمیتونست باور کنه لوییش رفت..
زندگیش رفت...
عشقش رفت...
هری غرق شده بود تو دنیای بهم ریخته خودش...
صدای گریه و زاری اطرافیانشو نمیشنید..
تا حدی که فریادای زینو نمیشنید...
صدای داد کریس که جیجی غش کرده رو تو بغلش داشت و نمیشنید...
از سرجاش بلند شد و جسم لویی رو هم به اهستگی بلند کرد..
چشماش عجیب شده بود...
رنگش به سرخی خونی بود که از لویی جاری بود..
هیچ حسی داخلش نبود ولی اشکاش همینطور میریخت..
حصاری دیگه دورش نبود ولی هیچ کس نزدیکشون نمیرفت..
اروم اروم سمت زین که داشت زجه میزد رفت،زین سریع خوذشو از تو بازو های لیام دراورد و سمت هری رفت،هری اروم گفت
_لوییت رفت زین...لوییمون رفت..دیگه چکار کنیم،دیدی چقدر بد قول بود؟..دیدی گفت پیشمون میمونه ولی رفت..دیدی تا اومدیم بهش برسیم تنهامون گذاشت...دیگه به امید دیدن چشمای قشنگ کی زندگی کنم...دیگه برای حرص دادن کی نقشه بکشم...زین..من چکار کنم؟
زین با اشک به جسم خونی لویی نگاه کرد و اروم اونو از بقل هری دراورد و تو بقلش گرقت.
هری فقط نگاش کرد...
زین درکش میکرد...
تازه اون بیش تر از هری منتظر لویی مونده...
زین جسم لویی رو تو بقلش فشار میداد وگریه میکرد...
لیام اروم سمتش رقت و از پشت بقلش کرد..
حداقل اون یکیو داشت..
هری چشمشو از اونا برداشت و به جسم خشک شده کیم نگاه کرد،با نگاه اون همه به کیم خیره شدن،تا الان کسی حواسش به اون نبود..
رفت جلوشو اروم پرسید
_برای چی؟
کیم نگاهشو از جسم خونی لویی گرفت و به هری خیره شد ولی چیزی نگفت...
چی میخواست بگه...
میخواست بگه برای دیدن لویی ضعیف؟قطعا هری همونجا با دندونش تیکه تیکش میکرد
اروم گفت
_من نمیخواستم اونو بکشم
بعد خنجرشو کشید و داد زد
_میخواستم تور‌و بکشم..توعه حرومزاده
بعد خنجرشو گرفت بالا تا تو قلب هری بکنه ولی تو یه لحظه تمام بدنش اتیش گرفت و به خاکستر تبدیل شد،همه نگاها سمت زین برگشت که دستشو سمت اون گرفته بود،زین اروم سمت لویی برگشت و گفت
_اون حتی لیاقت نداشت بهت دست بزنه..تو لیاقتت خیلی بیش تر از این چیزا بود
بارون نم نم شروع کرد به باریدن..
هیچ کس جرعت نداشت به اونا بگه که لویی رو خاک کنن...
افتاب داشت غروب میکرد،همه همونجایی که بودن نشسته بودن،چه دوست چه دشمن...
هیچ کس براش مهم نبود بثل دستیش کیه و فقط بقلش میکرد...
جیجی بهوش اومده بود و گریه میکرد...
بلا دخترشو تو بقلش گرفته بود و اشک میریخت...
هری اروم بلند شد و لویی رو تو بقلش گرفت،همه همراه با اون بلند شدن...
اهسته سمت جنگل حرکت کرد،پشت سر اون زین و لیام و جیجی و کریس بودن..
پشت اونا نایل و گرگ و کلوم و اشتون و کارا بودن و پشت اونا هم بقیه مردم...
بارون شدت گرفته بود و همه خیس شده بودن ولی کی بود که اهمیت بده؟
غم وجودشون انقدر زیاد بود که چیزی رو نمیفهمیدن...
اونا وارد مقر شدن..
باربارا با دیدن اونا با جما و انه سریع از در اومدن بیرون،باربی با خوشحالی خودشو جلوی اونا رسوند ولی با دیدن قیافه اونا خنده از روی لبش رفت،با نگرانی تو جمع دنبال لویی میگشت تا اینکه چشمش به دست هری افتاد،ناخوداگاه دستشو گذاشت رو دهنشو با چشمای درشت شده به هری خیره شد.
جما و انه خودشونو کنار باربی رسوندن و با دیدن جسم خونی لویی خشکشون زد...
قطرات اشک اروم اروم از چشمای باربی افتادن و با بارون قاطی شدن...
اروم بدون اینکه نگاهشو از لویی برداره سمتش رفت و دستشو رو صورتش کشید،اشکاش شدید شدن ولی یکدفعه نگاه هری کرد و داد زد
_داری باهام شوخی میکنی،نه؟
دستشو دوباره روی صورت لویی کشید و رو به لویی گفت
_لو پاشو،ببین من از این شوخیا خوشم نمیاد..
شروع کرد به تکون دادن لویی
_لویی پاشو من جنبه ندارما سکده میکنم میفتم رو دستت،لوییی
تیکه اخرشو بلند جیغ زد،اشکای هری شدت گرقته بود،باربارا جیغ میکشید و اسم لویی رو صدا میزد،نایل وقتی حال اونو دید رفت سمتش و از پشت بقلش کرد،باربی تو بقلش تکون میخورد و جیغ میکشید.
انه و جما سمت هری رفتن و از کنار بقلش کردن...
خوشحال بودن که هری زندست در حالی که خبر نداشتن روح اونم با لویی پر کشیده و رفته....
.
.
.
هری هق هق میکرد و خاک های جلوشو سمت خودش میکشید،زین بی حال تو بقل لیام افتاده بود و اروم گریه میکرد...
کارا و جیجی و باربارا هم همدیگه رو گرفته بودن و اشک میریختن...
همه بودن...
رزت...
دلتن...
گرگینه...
و حتی دو انسان...
همه اشک میریختن،رقتن لویی خیلی سخت و غیر باوره...
کسب که این همه وقت جلوی این همه سختی موند...
نمیتونه به همین سادگی بره...
رفت جلوشو اروم پرسید
_برای چی؟
کیم نگاهشو از جسم خونی لویی گرفت و به هری خیره شد ولی چیزی نگفت...
چی میخواست بگه...
میخواست بگه برای دیدن لویی ضعیف؟قطعا هری همونجا با دندونش تیکه تیکش میکرد
اروم گفت
_من نمیخواستم اونو بکشم
بعد خنجرشو کشید و داد زد
_میخواستم تور‌و بکشم..توعه حرومزاده
بعد خنجرشو گرفت بالا تا تو قلب هری بکنه ولی تو یه لحظه تمام بدنش اتیش گرفت و به خاکستر تبدیل شد،همه نگاها سمت زین برگشت که دستشو سمت اون گرفته بود،زین اروم سمت لویی برگشت و گفت
_اون حتی لیاقت نداشت بهت دست بزنه..تو لیاقتت خیلی بیش تر از این چیزا بود
بارون نم نم شروع کرد به باریدن..
هیچ کس جرعت نداشت به اونا بگه که لویی رو خاک کنن...
افتاب داشت غروب میکرد،همه همونجایی که بودن نشسته بودن،چه دوست چه دشمن...
هیچ کس براش مهم نبود بثل دستیش کیه و فقط بقلش میکرد...
جیجی بهوش اومده بود و گریه میکرد...
بلا دخترشو تو بقلش گرفته بود و اشک میریخت...
هری اروم بلند شد و لویی رو تو بقلش گرفت،همه همراه با اون بلند شدن...
اهسته سمت جنگل حرکت کرد،پشت سر اون زین و لیام و جیجی و کریس بودن..
پشت اونا نایل و گرگ و کلوم و اشتون و کارا بودن و پشت اونا هم بقیه مردم...
بارون شدت گرفته بود و همه خیس شده بودن ولی کی بود که اهمیت بده؟
غم وجودشون انقدر زیاد بود که چیزی رو نمیفهمیدن...
اونا وارد مقر شدن..
باربارا با دیدن اونا با جما و انه سریع از در اومدن بیرون،باربی با خوشحالی خودشو جلوی اونا رسوند ولی با دیدن قیافه اونا خنده از روی لبش رفت،با نگرانی تو جمع دنبال لویی میگشت تا اینکه چشمش به دست هری افتاد،ناخوداگاه دستشو گذاشت رو دهنشو با چشمای درشت شده به هری خیره شد.
جما و انه خودشونو کنار باربی رسوندن و با دیدن جسم خونی لویی خشکشون زد...
قطرات اشک اروم اروم از چشمای باربی افتادن و با بارون قاطی شدن...
اروم بدون اینکه نگاهشو از لویی برداره سمتش رفت و دستشو رو صورتش کشید،اشکاش شدید شدن ولی یکدفعه نگاه هری کرد و داد زد
_داری باهام شوخی میکنی،نه؟
دستشو دوباره روی صورت لویی کشید و رو به لویی گفت
_لو پاشو،ببین من از این شوخیا خوشم نمیاد..
شروع کرد به تکون دادن لویی
_لویی پاشو من جنبه ندارما سکده میکنم میفتم رو دستت،لوییی
تیکه اخرشو بلند جیغ زد،اشکای هری شدت گرقته بود،باربارا جیغ میکشید و اسم لویی رو صدا میزد،نایل وقتی حال اونو دید رفت سمتش و از پشت بقلش کرد،باربی تو بقلش تکون میخورد و جیغ میکشید.
انه و جما سمت هری رفتن و از کنار بقلش کردن...
خوشحال بودن که هری زندست در حالی که خبر نداشتن روح اونم با لویی پر کشیده و رفته....
.
.
.
هری هق هق میکرد و خاک های جلوشو سمت خودش میکشید،زین بی حال تو بقل لیام افتاده بود و اروم گریه میکرد...
کارا و جیجی و باربارا هم همدیگه رو گرفته بودن و اشک میریختن...
همه بودن...
رزت...
دلتن...
گرگینه...
و حتی دو انسان...
همه اشک میریختن،رقتن لویی خیلی سخت و غیر باوره...
کسب که این همه وقت جلوی این همه سختی موند...
نمیتونه به همین سادگی بره...





OUT OF MIND(L.S)(complete) Where stories live. Discover now