د.ا.د کارا
_همه بیاید بیرون
تاپمو درست کردم و از در رفتم بیرون،همه دور یه میز نشسته بودن.
کنار زین نشستم و منتظر موندم تا بحثو شروع کنن
ل_شاهزاده پین با کمک دوستاش دارن تمام افراد رو جمع میکنن و توده رو بزرگ تر میکنن زین ادامه داد
_ما الان از طرف گزگینه ها و رزتها و همچنین دورگه هایی که داخل مرکزن و حالا تنها کاری که ما باید بکنیم
ه_درمیون گذاشتن با دلتن هاست...ما باید بریم به شهر و با اونا صحبت کنیم
لوک گفت
_ما که نمیتونیم بریم بیرون خیر سرمون هممون از موقعی که از تو مقر اومدیم اینجا تحت تعقیبیم
همه همینطور نگاه هم میکردیم تا اینکه جیجی گفت
_من میتونم تغییر شکل بدم و برم
کریس سریع گفت
_ریسکش بالاست نمیشه تو بری
_هر کاری کنیم ریسکش بالاست به هر حال باید بریم که
_ولی...
لویی بلند گفت
_بس کنید
اون دوتا ساکت شدن،لویی با لحن خیلی خشکیگفت
_فعلا قبل این موضوع ما باید چند تا چیز و حل کنیم
و نگاهی به پری و مایکل کرد
پری خودشو به مایکل چسبوند واروم گفت
_خوب...
فلش بک_د.ا.د پری
اشکای جفتمون شروع به ریختن کرد،اروم بقلش کردم
_مایکی...وا..واقعا با..ید همچین..کاری کنی؟
مایکل دماغشو کشید بالا
_کارداشیان تهدیدم کرد پز،گفت اگه،اگه کاری که میخواد نکنم و تو رو میکشه...پز من نمیخوام از دستت بدم
فینیش فلش بک_د.ا.د کارا
اونا هردوشون گریه میکردن،اما سرشو انداخت پایین و یه قطره اشک از چشماش چکید و البته این از چشم لویی دور نموند
_شما دوتا احمق چرا به ما نگفتید؟هان؟اگه به ما میگفتید این همه اتفاق نمیفتاد.
مایکل داد زد
_کا میترسیدیم لعنتی،میتونی بفهمی؟میتونی؟جون کسی که دوستش داشتم درمیون بود.
لویی دوباره داد زد
_اثلا اون به جهنم تو چطور جرعت کردی وقتی با اما نامزد کردی با پری هم باشه چطوردلت اومد بهش خیانت کنی.
اما خودشو بیش تر تو صندلیس جمع کرد،پری اروم گفت
_ما بعد نامزدیشون با هم بودیم و خوب...نمیتونستیم همینطوری بهش بگیم و دنبال یه فرصت بودم...که...که این اتفاقات افتاد
هری که تا الان با قیافه شک زده نگاه اونا میکرد بدون اینکه نگاهشو ازشون برداره گفت
_تو...شما دو تا...خدای من پری تو نفرت انگیزی،چطور تونستی؟چطور وقتی میدیدی دوست صمیمیت انقدر عاشقانه نامزدشو دوست داره با نامزدش ریختی رو هم؟اصلا چطور بعدش روت شد تو صورتش نگاه کنی؟
اخرشو داد زد،گریه پری شدت پیدا کرده بود و اما هم حالا گریه میکرد.
بقیه با نفرت بهش خیره شده بودن،هری با ناباوری همینطور نگاشون میکرد تا اینکه جیجی اروم گفت
_ادامه این موضوع رو بزارید برای بعد و حالا به من بگید این اینجا چکار میکنه؟
با دست به زین اشاره کرد،زین خودشو یکم جمع کرد و نگاهی به لویی کرد،لویی شروع به تعریف کرد و ریز و درشت ماجرا رو برای همشون تعربف کرد...
قیافه ها اول شک زده بود،بعد غمگین و در اخر همشون مرزگریه بودن.
اون پسر جذابه اسمش چیبود؟اهان چیزه کریس با چشمای گرد شده به زین نگاه کرد،زین سرشو انداخته بود پایین
_تو؟تو واقعا چرا همچین کاری کردی؟
زین اروم گفت
_مهم نیست مهم الانه که همتون میدونید من یه قاتل زنجیرهای نیستم
و یه لبخند ملیح تحویل اونا داد،جیجی اروم خندید و گفت
_خوبپسر فداکار خوشحالم بعد این همه وقت میبینمت و اینکه فکر کنم تو نیاز به یه معرفی داشته باشی،نه؟به هر حال دویست سال نبودی.
زین با لبخند سرشو تکون داد
_خوب من،منم این شاسکولم که میشناسی کریسه
_هیییی
_شات اپ کریس،این دو تا هم لوک و اشتونن که فکر کنم بشناسیشون
زین یه نیشخند کوچیک زد و سرشو تکون داد،لوک و اشتون با تخم نگاه هم کردن و بیشتر از هم فاصله گرفتن،مثلاینکه هنوز اشتی نکردن.
_این خوشگله هم بارباراست
اون دختره باربارا یه لبخند ملیحزد و با خجالت به زین نگاه کرد،زینم متقابلا بهش لبخند زد.
نگاهی به نایل کردم که داشت با نیش باز نگاه دختره میکرد،وات د فاک؟نکنه این بشرم عاشق شده؟
_خوب اینم اما هست و این دو تا هم پری و مایکلهستن که تا الان باهاشون اشنا شدی...بقیه هم که خودت میشناسی
زین اروم گفت
_تعداد دخترای تیم بیش تر شده
باربارا اروم گفت
_بعد از چند تا اتفاق تصمیم گذفتن که از جنس مونث بیش تری برای دفاع استفاده کنن
زین با لبخند گفت
_این خیلی هم عالیه
از کی تا حالا زین انقدر مودب شده؟چشمام و ریزکردم و از عمد گفتم
_راستی زین خبری از لیام نشد؟
_دیشب وقت نکردم باهاش حرف بزنم
_خیر سرت دوست پسر گرفتی
چشماشو چرخوند
_دلوین بعد بهش زنگ میزنم
سرمو تکون دادم و با لبخند پیروزمندانهای به صندلیم تکیه دادم،اما با چشمای گرد شده گفت
_منظورت از لیام،لیام پینه؟
زین با خجالت سرشو تکون داد،نه این پسر امروزیه چیزیشه.
همشون یه هووو کشیدن،اشتون هر ان ممکن بود قشکنه،جیغ زد
_وات د فاک؟چطوری مخشو زدی؟شما ها که سایه همدیگه رو با تیر میزدین.
زین شونه هاشو انداخت بالا
_همونطور که هری و لویی باهمدیگهان
ایندفعه باربارا جیغ زد
_واقعا؟راست میگید؟چرا زود تر نگفتید؟وای ددی من بالاخره عاشق شد
با ذوقگفت و خودشو انداخت تو بقل لویی،لویی هم با لبخند بقلش کزد اصلا یه چیزی،اون الان به لویی گفت ددی؟
نایل دهنشو کج کرد
_ددی؟
باربارا یه لبخند ملیح زد و گفت
_من وقتی دنیا اومدم پدر و مادرم مردن و لویی منو بزرگ کرد واسه همین بعضی اوقات بهش میگم ددی.
هممون با حیرت نگاه لویی کردیم،هری لبخندی زد و به اون دو تا نگاه کرد،امیدوارم بعد همه این اتفاقا اونا واقعا خوشبخت بشن...
YOU ARE READING
OUT OF MIND(L.S)(complete)
Fanfictionهیچ چیز اونطور که میخوایم پیش نمیره حتی اگه چیزی که میخوایم به ضررمون باشه....