د.ا.د هری
شهر اینا مثلیه روستا کوچیکه که بویخون میده و البته اسم نداره و من وقتی از لویی پرسیدم چرا اسم نداره گفت چون اسم نداره😐
بسته های هرید و تو دستم جابه جا کردم،دستم داشت خواب میرقت و پاهام درد گرفته بود ولی انگار لویی خیلی راحته.
یه ناله کردم و به لویی گفتم
_چقدر دیگه مونده؟
اون نگاهی به لیست بلند بالاش کرد و گفت
_هیچی..فقط لامپ،فرش،با ملافه ها و چند تا خورده ریزه مونده
دوباره ناله کردم و گفتم
_لویی تو نیم ساعت پیشم همینو گفتی
اون وایساد و سمتم چرخید،کلافه گفت
_هری انقدر ناله نکن و خفه شو تا زود تر تموم بشه من مامانت نیستم که دلم برات بسوزه
بعد برگشت و به راهش ادامه داد،پوفی کردم و دنبالش راه افتادم.
من جلو لامپ فروشی وایسادم و همینطور به لویی نگاه میکردم که سعی داشت از فروشنده مغازه تخفیف بگیره،حالا میفهمم چرا اونو میفرستن برایخرید چون همه چیزو نصفه قیمت میگیره😐
لویی بعد پنج دقیقه سربلند از اینکه لامپارو که رویهم ۴۰دلار میشد و ۲۲دلار خریده و من تو این خرید فهمیدم لویی میتونه خیلی اکتیو،وراج و کنه باشه.
اون پوفی کشید و گفت
_میلان واقعا خیلیخسیسه باورم نمیشه تونستم به این قیمت ازش لامپارو بگیرم
چشمامو چرخوندم و به مسخره گفتم
_شاید روت کراش داره
اون اروم خندید و گفت
_اره خیلی وقته
چشمام گرد شد،من داشتم به شوخی میگفتم،اون که قیافمو دید بلند زد زیر خنده جوری که چند نفر نگامون کردن.
نگاهی به اون مغازه کردم و چشم قرنه ای به_میلان_که داشت با لبخند به لویی نگاه میکرد رفتم و اون سریع به یه جای دیگه نگاه کرد.
لویی با شدت بیشتری خندید و گفت
_واقعا مسخرست...تو خیلی حسودی
چشمامو چرخوندم و با لبخند نگاش کردم،صدای لبخندش خیلی قشنگه.
اون یه نفس عمیق کشید و اشکی که از خنده کنار چشمش جمع شده بود و پاک کرد.
_لوییییییی
هردومون سمت اون دختری که اینطوری جیغ کشید برگشتیم،لویی یه لبخند ملیح زد و گفت
_سلام دن
اون دختر سریع سمت لویی پرید و بقلش کرد،لوییم کیسه لامپا رو سمت من پرت کرد و بقلش کرد.
رو هوا کیسه رو گرفتم و با اخم نگاه اون دختر کردم که گونه لویی رو بوسید و با همون صدای جیغش گفت
_لو تو کجا بودی؟دلم برات تنگ شده بود بو
لویی با همون لبخند ملیحش گفت
_ببخشید دنیل که تا رسیدم نیومدم پیشت یکم درگیربودم
اون دختر_دنیل_لپ لوییو کشید و گقت
_مشکلینیست
سرفه الکی کردم،جفتشون نگام کردن،دنیل لبخندی زد و سمتم اومد،چند تا از کیسه هارو ازم گرقت و یه بسته گذاشت تو دستم.
لویی اومد سمتمو با تعجب به جعبه نگاه کرد،پرسیدم
_این چیه؟
دنیل با لبخند گفت
_نگاهی به اطراف بکنید
من و لو نگاهی به مردم کردیم،دنیل موهاشو زد پشت گوششو ادامه داد
_میبینید مردم چه با خوشحالی این طرقو اونطرف میرن و خرید میکنن،لو دقت کردی امروز همه خوش اخلاق شدن؟
لویی سرسو تکون داد اخمی کردم و گفتم
_حالا این چه ربطی داره؟
دنیل نگاهی به لویی کرد و گفت
_تا امروز ما از غم اینکه لویی غمگینه داشتیم زندگی میکردیم ولی با اومدن تو ما باز صدای قهقهه لویی رو تو این بازار شنیدیم،از وقتی که تو اومدی ما داریم لویی واقعی رو میبینیم...اینم کادویی برای تشکر از طرف تمام دلتن ها هست.
زیر لب از دنیلتشکر کردم،اون سرسو تکون داد و با اون لبخندی که رو صورتش قاب شده بود ازمون خداحافظی کرد و زقت.
گنگ بودم،گیج بودم،ترکیبی از حسای خوشحالی،غرور،تعجب منو در بر گرفته.
خوشحال بودم از اینکه باعث خوشحالی لویی شدم،غرورم به خاطر این بود که من تونستم لویی رو به حال عادی برگردونم،تعجبم از دو چیزبود،واقعا لویی به خاطر من شده لویی واقعی؟لویی انقدر برای این مردم مهمه که برایخوشحالبشبه من کادو دادن؟
همه حسامو گذاشتم کنارو نگاهی به لوییکردم که سرسو امداخته بود پایین،اروم گفتم
_لو
اون بدون اینکه جوابمو بده از جلوم با سرعت رد شد و رفت.چش شد؟
پوفیکشیدم،اومدم برم که بادم اومد سه تا از کیسه ها دست دنیل بود،ای خداااااا
زیر لب گفتم
_حالا من اینو از کجا پیدا کنم...بعدا دنبالش میگردم
کیسه ها و کادو رو محکم تو دستم گرفتم و سمت مقر حرکت کردم.
YOU ARE READING
OUT OF MIND(L.S)(complete)
Fanfictionهیچ چیز اونطور که میخوایم پیش نمیره حتی اگه چیزی که میخوایم به ضررمون باشه....