.

213 33 1
                                    

د.ا.د کارا
قبل اینکه کنی عکس العملی نشون بده رفتم تو بقلش نشستمو تو گوشش گفتم
_عشقم من به لویی خیلی مدیونم....یادته یکی منو از دست رزتا نجات داد،اون لویی بود.
کنی با تعجب به لویی نگاه کرد بعد یه لبخند کمرنگ زد و گفت
_لویی من بهت کمک میکنم ولی مجبوریم تا شب صبر کنیم...اخه یه مشکلی تو عمارت بوجود اومده.
لویی اخم کرد و پرسید
_مشکل؟چه مشکلی؟
من اروم گفتم
_لیام پین ناپدید شده
اما و لویی با چشمای گرد شده نگاه هم کردن،اما پرسید
_یعنی چی غیب شده؟
کندال دستشو رو پهلوم سفت کرد و گفت
_وقتی با کارا داشتن از تو جنگل ممنوعه برمیگشتن وسط راه شاهزاده میگه که یه چیزی جا گذاشته و برمیگرده ولی کارا هر چی منتظر موند برنگشت حتی رفت تو جنگل و دنبالش گشت ولی نبود.
د.ا.د سوم شخص
کارا سرشو انداخته بود پایین،لویی میتونست تو چشماش حس گناه رو ببینه ولی اشتباهی که لویی کرد این بود که فکر میکرد کارا به خاطر گم شدن لویی عذاب وجدان داره ولی موضوع یه چیز‌ دیگست...

OUT OF MIND(L.S)(complete) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora