.

214 17 3
                                    

د.ا.د هری
امروز من و لویی میریم به شهر تا افراد شهر رو با خودمون متهد کنیم،اینطور که بچه‌ها میگفتن به احتمال زیاد همشون با ما متحد میشن.
نگاخی به لویی‌کردم که ظاهرش به کل تغییر کرده بود،موهای قهوه‌ایش مشکی شده و چشماش تیز و سورمه ای شده و پوست برنزش سفید شده(ادام‌لمبرت)اون الان خیلی جذاب شده ولی من ظاهر‌خودشو بیش تر دوست دارم.
دستی تو موهام کشیدم،کوتاه و لخت شده و چشمام قهوه‌ایه(شان مندلس)لویی‌میگه جذاب شدم ولی من طاهرمو دوست ندارم.
با اخم گفتم
_چرا تو انقدر جذاب شدی؟
لویی ابروخاشو داد بالا و نگام کرد
_قبول نیست،تو پارتی بازی کردی
لویی با چشمای گرد شده نگام کرد
_درسته اون عمته ولی نباید تو رو از من بهتر میکرد چون اینطوری...
سمتم خم شد و محکم بوسیدم،نمیخوام سر این موضوع مزخرفم بحث‌کنم که الان هم قدمه.
ازم جدا شد و با لبخند گفت
_هز تو خیلی جذاب شدی من نمیفهمم مشکلت چیه؟
لبمو دادم بیرون و با لحن بچه‌گونه گفتم
_خوب همه همش به تو خیره میشن
_و تو حسودی میکنی؟
سرمو تکون دادم،اون نیشخند زد
_ولی مهم اینه که من مال تو‌ام و تو هم مال منی والبته استایلز اینو یادت نره همه ادما هم روی‌تو کراش دارن...اوه خدا یادته وقتی طرفدارات فهمیدن با من ریل زدی میخواستن خوذشونو خفه کنن،میگفتن با بره ناقلا ریل میزدی از من بهتر بوده...
چشمامو چرخوندم
_اونا یه مشت جنده خودخواه بودن که هیچی‌رو بجز‌خودشون نمیدیدن وگرنه هرکسی‌دلش مبخواد با یه پرنسس کوچولو سکسی و هات که صبحا به طور فاک واری خوردنیه و همچنین مهربونه دوست بشه.
لویی‌لبشو گاز گرفت و پیرسینگ کنار لبشو کشید تو دهنش...سمتش خم شدمو محکم بوسیدمش،بوسه ها با این ظاهر متفاوته ولی بازم شیرینه..
_لویی خیلی دوستت دارم
خندید
_منم عاشقتم دوست پسر فاکر من
.
.
.
.
ج_خوب وقتی رفتید اول از همه پیش کسایی که صد در صدی هستن میرید،فهمیدین؟
لویی‌چشماشو چرخوند
_جی دیوونمون کردی
_خیلی خوب برید
به شهر که رسیدیم احساس کردم زیادی خلوته،لو اروم گفت
_اون رزتای بی همه چیز مردم و ترسوندم،نگاه کن همه خودشونو تو خونه حبص کردن
_حالا باید چکار کنیم؟
_اول میریم خونه کمپل...دنیلو یادته؟همونی که بخت انشگتررو داد.
_اهان همون دختر بانمکه
چشماشو چرخوند
_اره همون،بیا بریم
و با سرعت راه رفت،این به من میگه حسود؟خودش بد تر از منه😑
خودمو بهش رسوندم،سمت جنوب شهر حرکت کردیم.
ت
شهر خیلی مخوف شده،همه مغازه ها بسته هستن و تعداد کمی از مردم تو خیابونان،خدا میدونه تو این چند وقته چه اتفاقاتی اینجا افتاده...
جلوی در یه خونه کوچیک سفید وایسادیم
_اینم خونشونه
نگاهی به دوطرف‌کرد و در زد
_کیه؟
_لطفا در و باز کنید
اروو به لویی گفتم
_بهش بگو ماییم
اونم اروم گفت
_شاید کسی خونشون باشه
دنیل دوباره پرسید
_تا اسمتونو نگید نمیتونم در و باز کنیم
_از مقر اومدیم
دنیل سریع در وبا ز کرد و نگاهی بهمون انداخت،با حیرت بهش خیره شدم،دیگه خبری از اون دختر خندون نبود که لبخند از روی لبش کنار نمیرفت،رنگش از حالت عادی بیش تر پریده و زیر چشماش گود افتادن طوری که انگار گریه کرده.
با استرس گفت
_مشکلی پیش اومده؟من شما رو نمیشناسم
لویی سمتش خم شد و اروم گفت
_من لوییم دن
اون با چشمای گرد شده نگامون کرد بعد اخم کرد
_از کجا بدونم راست میگی؟
من سریع گفتم
_اون حلقه هایی که بهمون دادی زیبا و خیره کننده بودن و اینکه بازم ازت ممنونم که خریدامو اوردی خونه
اون با حیرت نگام کرد و بعد با لبخند از کنار در رفت کنار،ما سریع وارد شدیم.
اون سریع لوییو بقل کرد و اروم گفت
_خدایا شکرت که سالمید لویی خیلی نگرانت شده بودیم.
لویی لبخند زد و سرشو بوسید....اوکی من حسودم ولی اون حق نداره روی سر همه رو ببوسه چون اون لبا مال منن.
سرفه ای کردم وفتم
_چه اتفاقی افتاده؟
لون از بقل لویی‌درومد و دستی روی موهاش کشید
_اتفاق که زیاد بوده،بعد اینکه شما ها رقتید رزتا ریختن و تمام دورگه ها رو گرقتن و بردن از اونطرفم هر شب میریزن تو شهر و به بهونه اینکه دنبال شما ها هستن وارد خونه هامون میشن و به خیلیهامون تجاوز کردن.
لویی با عصبانیت گفت
_حرومزاده ها...خودم میکشمشون
دنیل لبخند ضعیفی زد
_شما ها خوبید؟چه اتفاقی برای شما ها اقتاد؟
من که دیدم لویی انقدر عصبانیه که نمیتونه حرف‌بزنه گفتم
_زین مالیک بیگناهه و تمام اتفاقا زیر‌سر کارداشیانه،ما رفتیم کمک اون و باهاش فرار کردیم...
دنیل با اخم بهمون اشاره کرد روی مبلای خونش بشینیم،داخل خونه بزرگتر از چیزی بود که فکر میکردم
_حالا میخواید چکار کنید؟با این ظاهرای فیک همینطور فرار کنید؟
لویی‌نفس‌عمیقی‌کشید
_نه ما میخوایم شورش کنیم
_شورش؟
_اره و تعداد زیادی از بزرگا با ما هستن و الان ما اومدیم اینجا تا به مردم شهر اطلاع بدیم
دنیل لب خشکیدشو برد تو دهنشو خیس کرد،این دختر خیلی داغون شده.
با اخم نگامون کرد
_ولی شما ها نمیتونید بمونید
من و لویی‌همزمان با اخم گفتیم
_چرا؟
_اونا بین مردم از افراد خودشون قرار دادن و چهره همه رو شناسایی کردن و اگه یکیشون شما رو ببینه سریع میکشتتون و براشم مهم نیست شما کی هستید،تا الانم شانس اوردید کسب ندیدتتون.
فکم از این بیش تر باز نمیشد،خدای من اینجا مثل جهنم شده.
ل_حالا میگی چکار کنیم؟
دنیل بشکنی زد
_من میگم،اونا منو میشناسن...میرم و به همه میگم فقط یه چیزی..
_چی؟
_شما میخواید شورش کنید ولی کی؟کجا؟چطوری؟
لویی‌نگاهی بهم کرد و گفت
_خوب موضوع از این قراره....
دنیل یه لبخند گنده زد
_نقشتون عالیه من وقتی به همه گفتم کیا رو میفرستم تا بهتون‌خبر بده
هردمون با لبخند سرمونو تکون دادیم،دنیل یه دفعه جیغ کشید
_خدای من من چه میزبان مزخرفی هستم،چیزی‌میخورید براتون بیارم؟خون خرگوش و اهو دارما...
_نه نه ممنون ما دیگه الان باید بریم
بعد با لویی بلند شدیم،دنیل ایندفعه دوتامون و بقل کرد
_مواظب خودتون باشید پسرا
_تو هم مواظب خودت باش
اون یه لبخند ضعیف زد و سرشو تکون داد،نمیخوام به این موضوع فکر کنم ولی از حال داغونی‌که داره فکر کنم دیشب اتفاقای مزخرفی براش افتاده،دختر‌بیچاره...

OUT OF MIND(L.S)(complete) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora