.

213 34 3
                                    

د.ا‌.د لویی
همینطور کارا رو تعقیب میکردم...هوا کاملا تاریک شده بود و کار من سخت تر.
بعد از نیم ساعت دیگه به یه جاده جنگلی رسیدیم.
حدود ده کیلومتر رفتیم تا به یک گل فروشی کوچیک رسیدیم.
کارا وارد اونجا شد و منم اروم اروم سمت اون گل فروشی رفتم.
د.ا.د لیام
من برگشتم...من برگشتم پیش زین تا منظورشو از اون حرف بفهمم.
ولی مجبور شدم باهاش فرار کنم.
فلش بک_د.ا.د لیام
به سمت خونه زین برگشتم ولی با صحنه ای که دیدم نزدیک بود سکته کنم.
حدود سی تا_رزت_ریخته بودن اونجا   و اینطور که معلوم بود دنبال زین میگشتن.
ناخوداگاه یکی از حرفای بابا تو ذهنم اومد و به خودم لرزیدم.
"رزتا براشون مهم نیست تو کی هستی یا چی هستی،براشون مهم نیس تو اینجا چه نقشی داری،میکشنت"
اروم اروم از سمت چپ حرکت کردم و بعد از اینکه از اون منطقه فاصله گرفتم دویدم تا زینو پیدا کنم.
همینطور میدویدم که یه گرادینانه(ترکیبی از گراز،دایناسور و گوزنه😐✋)بهم حمله کرد.
یکم به عقب خیز برداشتم،فعلا وقت اینو ندارم که با این مبارزه کنم.
اومدم از سمت چپ برم که اون سمتم هجوم اورد...خوب مثل اینکه اون وقتشو داره.
یه گاز از پاهاش گرفتم و یه خنج تو بازوش زدم،اون از درد اروم ناله کرد.
منم قبل اینکه دوباره بلند بشه سریع دویدم.
بعد از کلی گشتن بالاخره لب مرز جنگل ممنوعه و جنگل دلتنا پیداش کردم.
سریع رفتم سمتش و حواسم نبود که هنوز گرگم،اون از جاش پرید و خودشو انداخت روم و خنجرشو روی قلبم نگه داشت.
ولی بعد که یه نگاه بهم کرد خنجرشو گذاشت تو جیبشو با اخم گفت
_لیام؟
سریع به حالت انسانیم برگشتم که کاشکی برنمیگشتم.
اون پاهاشو دو ور شکمم گذاشته بود و دستشم دوور شونه هام و صورتشم با صورتم دوسانت فاصله داشت...گاد،اون واقعا زیباست.
زین از روم بلند شد و با عصبانیت گفت
_تو اینجا چکار میکنی؟مگه نگفتم برگرد.اصلا کارا کجاست؟
صاف نشستمو گفتم
_زین...حدود سی تا رزت اینجاست.
صورتش از حالت عصبانیت به یه حالت بین تعجب و نگرانی درومد
_منظورت چیه؟تو از کجا دیدی؟
_من داشتم با کارا برمیگشتم ولی وسط راه برگشتم سمت خونت ولی دیدم کلی رزت ریختن اونجا و منم سریع اومدم تا تو رو پیدا کنم.
کلافه دستی به موهاش کشید و گفت
_احمق..احمق،تو باید فرار میکردی،برای چی اومدی دنبال من.
اخم کردم و گفتم
_این جای تشکرته
اون سریع اومد جلوم نشستو گفت
_لیام،من نگران خودتم،اونا اگه تو رو ببینن...
_میکشنم.
زین داد زد
_میدونی میکشنت اونوقت اومدی اینجا دنبال من،نگفتی ممکنه ببیننت،نگفتی ممکنه اتفاق برات بیفته.
داد زدم
_اگه اینا رو به خودم میگفتم و مثل یه بزدل فرار میکردم تو میرفتی به اون خونه بفاک رفته و اونا هر کاری که حالا براش اومدن و باهات میکردن.
خنده عصبی کرد.
_برای چی جون کسی که این همه زجرت داد و نجات دادی؟
تو چشمای زین زل زدم و گفتم
_من جون کسیو نجات دادم که نجاتم داد،من جون کسیو نجات دادم که بهترین روزای زندگیمو ساخت.
قیافه زین اروم شد،جفتمون هیچی‌نمیگفتیم تا اینکه صدای خش خش برگو و صحبت چند نفر اومد
_ممکنه از کدوم طرف رفته باشن...
_از مرز که خارج نشده....
_به بچه ها گفتم تمام اطراف مرزارو نگهبانی بدن...
_خانوم گفت زود باید پیداش کنیم...
من و زین سریع از رو زمین بلند شدیم،انگشتشو به نشونه سکوت رو لبم گذاشت،اومد سمتمو دم گوشم گفت
_دنبالم بیا
اهسته اهسته دنبالش رفتم،وقتی که کامل از اون صداها دور شدیم زین برگشت یمتمو گفت
_لیام،تمام مرزا...
دستمو گذاشتم رو دهنش و کاری که میخواستم عملیش کنم و به زبون اوردم
_من به کارا زنگ زدمو گفتم اینجا کلی رزت ریخته و من میام تا تو رو پیدا کنم،اینم بهش گفتم که حتی به اشتونم چیزی نگه
خوب بهتره درباره وصیتی که کردم چیزی به زین نگم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_من اینجا میمونم زین...
اون با عصبانیت گفت
_دیوونه شدی،اینطوری میمیری
چشمامو بستمو هر چی که قلب و مغزم با هم توافق کردن و گفتم
_من میمونم زین چون اگه برم از حس عذاب وجدان که تنهات گذاشتم میمیرم پس اگه پیشت بمونم احتمال زنده موندنم هست.
زین محکم بقلم کرد،از این حرکتش شک شدم.
اروم در گوشم طوری که تمام موهای بدنم سیخ شد،گفت
_مطمعنی؟
_اره
اون از تو بقلم بیرون اومد،نمیشد همونجا بمونه؟خیلی بقلش خوب بود.
دستمو گرفت و منو کشوند تو بقلش،گوشم روی قلبش بود و میتونستم صدای ضربان قلبش که دیوانه وار مثل قلب خودم میزد و حس کنم...خیلی عجیب بود.
زین اروم گفت
_سفت منو بگیر
و بعد به سرعت جت ما حرکت کردیم.
به خاطر سرعت بالا چشمامو بسته بودم چون هر ان ممکن بود یه چیزی بره تو چشمم.
وقتی که احساس کردم وایسادیم چشمامو باز کردمو نگاهی به اطراف کردم...به نظر میومد تو کوه باشیم.
زین دستمو گرفت و گفت
_لیام مطمعنی میخوای باهام بیای؟
با قاطعیت گفتم
_اره
اون که به نظر‌دودل میومد سرسو تکون داد و بهم اشاره کرد که دنبالش بیام.
اون به سمت یه دیوار مشکی رفت و جلوش وایساد.
نگاهی به من کرد و گفت
_دستتو بهم بده
دستمو بهش دادم و اون دستشو گذاشت زیر دستمو بعد گذاشتی روی دیوار.
همینطور که به دیوار نگاه میکرد گفت
_فشار بده
با تعجب‌گفتم
_چی؟
_فشار بده...فکر کن میخوای یه جسمیو هل بدی
سرمو تکون دادم و یکم فشار دادم چون دست زین زیر دستم بود.
اون چشماشو بست و من یه گرماییو زیر‌دستم حس کردم،زین دوباره گفت
_بیش تر فشار بده لیام وگرنه دستت میسوزه
اروم گفتم
_خوب اینطوری دستت میشکنه
زین چشماشو باز کرد وبا تعجب نگام کرد،منم از خجالت اینکه همچین حرف چرتی زدم سرمو انداختم پایین.
زین چونمو گرقت و سرمو اورد بالا یه نگاه عمیقی‌به چشمام کرد و گفت
_چیزیم نمیشه فندق کوچولو فشار بده
از اسمی که روم گذاشت بیش تر سرخ شدم،واقعا خجالت اوره که پرنس موجودات وحشی مثل گرگینه ها مثل دخترا انقدر سرخ بشه.
من محکم فشار دادم و زینم از اونطرف،کم کم کل دیوار مشکی به رنگ قرمز درومد و در کمال ناباوری رفت پایین.
با چشمای گرد شده به منظره روبه روم که شهر گرگینه ها بود خیره سدم،چطور ممکنه؟
زین دستشو از زیر دستم دراورد و گفت
_اگه من تا الان زنده مونپم به خاطر این راهه.
با حیرت نگاش کردم و گفتم
_من تمام نقشه ها رو حفظم و به عمرم این دیوارو ندیده بودم.
یه نیشخند زد و گفت
_چون این دیوار دست سازه پرنسس...من و کارا ساختیمش و بعدم که اشتون به جمعمون اضافه شد کاملش کردیم
با اخم گفتم
_پس باید رو نقشه باز باشه
پوزخند پررنگ تری زد و گفت
_با کمک کندال جنر پرش کردیم.
فکم از این بیش تر باز شده بود این پسر حتی مخ یکی از سرسخت ترینارو هم زده.

OUT OF MIND(L.S)(complete) Where stories live. Discover now