ی

332 44 4
                                    

د.ا.د هری
با یه گردن درد شدید از خوابم بلند شدم،وقتی میگم وحشتناک،وحشتناکا!
البته اگه شما هم روی لبه تیز یه میز گردنتونو بزارید چیز بهتر از این نصیبتون نمیشه.
نگاهی به لویی کردم،مثل یه گربه خودشو تو بقل من جمع کرده،خدایا واقعا خیلی شبیه گربست!😍😳"اه هرولد فاکینگ استایلز بهتره تا این گربه کوچولو به یه شیر تبدیل نشده ببریش،بزاریش تو تختش😒✋"
ضمیر ناخوداگام راست میگه مطمعنن لویی علاقه ای نداره بببنه که مثل یه کیتن تو بقل من خوابیده."انقدر اونو به گربه تشبیه نکن مثل دومینانتا هم حرف نزن😑"این یکی دیگه به تو ربط نداره😒تازه نگاش کن واقعا شبیه یه کیت..."هری خفه شو😤"باشه بابا😒
با تکون لویی دست از دعوا با خودم برداشتم و اونو سمت اتاقش بردم.خیلی جالبه که اتاقش چسبیده به اتاقه من😊اونو گزاشتمش تو تخت و یه نگاهی به سرتاپاش کردم تا مشکلی نباشه.
اصلا یه چیزی،چرا من ظهری به مغزم نرسید اونو بیارم تو اتاقش؟😐
از اتاق لویی اومدم بیرون و سمت اتاق پری رفتم،هنوز خواب بود.
سمت اتاق اما رفتم،اونم خواب بود یا بهتره بگم بیهوش!
رفتم سمت سالن دیدم همشون یه جایی قش کردن،هر کی ندونه وارد اینجا بشه فکر مبکنه بهشون بیهوشی دادن😕😐
تصمیم گرفتم منم برم بخوابم تا اینا بیدار بشن ولی وقتی داشتم از اتاق لویی رد میشدم،صدای داد و ناله ضعیفی‌ منو سمت اتاق کشوند.
لویی تو تخت داشت به خودش میپیچید و لباساش از عرق چسبیده بودن به تنش.
اروم زیر لب یه چیزی میگفت و بعضی جاهاش داد میزد و بعضی جاهاش ناله میکرد؟نکنه داره خواب...."اه هری اون که مثل تو نیست،اون معصومه"ولی چرا ناله میکنه؟
رفتم سمتشو دستشو گرفتم،در متقابل دستمو محکم گرفت طوری که استخونای دستم صدا دادن.
بعد از چند دقیقه اروم شد ولی دستمو ول نکرد،مثل ابنکه منم بخوام اون نمیخواد ازم جدا بشه....
د.ا.د لویی
هممون میدویدیم،مایکل خودشو بقل دستم رسوند و گفت
_لویی بچه ها خبر دادن گرگینه ها جنوب و غربو گرفتن.....فقط شرق مونده
_باشه میریم شرق
سمت شرق پیچیدم و بقیه هم پشت سرم اومدن،میتونستم به خوبی صدای پای اون گرگای اشغالو بشنوم.
با سرعت میدویدیم بعد از چند دقیقه صدای پاشون از بین رفت تا بالای کوه البوس رفتیم و اونجا من استراحت دادم.....
همه چیز سیاه شد.
_بهمون حمله شده...بهمون حمله شده
سریع از جام بلند شدم....حرمزاده ها😤به سرعت سمتشون حمله کردیم....نزدیکای صبح بود،هم ما هم گرگینه ها خیلی ضخمی و کشته داریم ولی با یه صدا احساس کردم قلبم وایساد....صدای داد مایکل!!!😨
به سرعت اون گرگ زشت جلومو کشتم و سمت صدا رفتم همگام با من اما و کریسم سمت صدا اومدن و...
یه گرگینه روی مایکل افتاده بود و داشت قلبشو درمیاورد،اما سریع به سمت اون حمله برد و اون گرگینه رو ازش جدا کرد و شروع به جنگ با اون کرد.
کریسم سعی داشت دور اونو از گرگینه ها خالی کنه.
اروم رفتم سمتش،تمام صورت قشنگش با خون یکی شده بود سریع نشستم پیشش و نبضشو گرفتم....هنوز زنده بود.
داشتم با چشمام دنبال پری میگشتم تا بالاخره ۲۰۰متر اونور تر پیداش کردم که گیر دو تا گرگینه افتاده بود،با سرعت سمتش رفتم و اون دو تا گرگینه رو بیهوش کردم،اون نفس نفس میزد و با یه لبخند بهم نگاه کرد ولی سریع لبخندش جاشو به یه صورت نگران داد،پرسید
_چی شده لو؟
قطعا سوالش تو این موقعیت درست نیست ولی جوابشو دادم
_مایکل...اونجا
و بعد به جایی که مایکل بود اشاره کردم،با هم سریع سمتش رفتیم و اون دست به کار شد.
اشک از چشمای پری پایین میریخت و این منو عصبی میکرد،سرشو اورد بالا و گفت
_لو...اصلا حالش خوب نیست...نمیتونم تمرکز کنم.
انگار من فقط منتظر این حرف بودم تا تبدیل بشم به لوییه دیوونه.
زدم به سیم اخر و شروع کردم،تو ذهنم فقط صورت مایکی بود،من بازم باید اون لبخندای بزرگ و ببینم،باید.
بعد چهار دقیقه گرگینه ها عقب نشینی کردن،همه خوشحال بودن از حرکتی که من زدم و بالا پایین میپریدن....هیچ کس از حال مایکل خبر نداره.
سریع به سمت مایکل رفتم،بقیه هم که فهمیدن موضوعیه پشت سرم اومدن و با دیدن مایکل نفصشون برید.
نشستم کنار پری و عرق و اشک رو صورتشو پاک کردم،نیم نگاهی بهم کرد و اروم گفت
_فقط اما رو بیار اینجا...باید پیشش باشه
تا اومدم حرکتی بکنم،اما سریع اومد کنار مایکلو دستش رو گرفت.
مایکل چشماشو نیمه باز کرد و یه لبخند ضعیف تحویل اما داد.
مایکل هیچ حرفی نمیزد و فقط به اما نگاه میکرد و اما هم اروم باهاش حرف میزد،ما چشم به دست پری دوختیم و حتی یک کلمه هم حرف نمیزنیم.
بعد ربع ساعت،هیچ تغییری تو حال مایکی نشد،مایکل دست پری رو از روی سینش برداشت و گفت
_پز...تع..صیر....نداره..تم..ومش..کن
ما اعتراض کردیم و پری سرشو به علامت منفی تکون داد و شروع به کار کرد.
بعد چهار دقیقه مایکل به زور دست پری رو از‌خودش دور کرد،گفت
_بچه ها....دیگه تل...اش بست..ه...من...رف..تن...یم
پری دوباره اومد شروع کنه که مایکل دستشو کشید کنار،اما زار میزد این دفعه مایکل داشت ارومش میکرد.
با طلوع افتاب،مایکل کلیفوردم از پیش ما رفت.....

OUT OF MIND(L.S)(complete) Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin