د.ا.د زین
سه روز گذشته و ما هنوز نتونستیم اون گل مسخره رو پیدا کنیم یعنی من پیداش کردم ولی خوب به هر حال....و اینکه من هروز با هری صحبت میکنم و از طربق یه برنامه که مثل کبوتر پیام رسانه سوالاتی که داره رو ازم میپرسه از قبیله
_زین کی برمیگرده؟(میگم نمیدونم)
_لیام کی میره؟(اونم نمیدونم)
_درمورد لویی و زین چی میدونی؟(که من تقریبا از زیرش در میرم و کص شر میگم)
_همونقدر که با زین یعنی خودم در ارتباطم درباره چیا حرف میزنه یعنی میزنم(کص شر میگم😐)
و به طور کلی میشه گقت فقط کص شر تحویل میدم به این بیچاره...امروزم مثل اینکه اون جنده کون گنده،کارداشیان قراره برای بازدید و دیدن هری بره اونجا..اه،اه زنیکه چندش
لیام اومد بقل دستم نشست،لیام،اون از گوشی و هری هیچ خبری نداره و اینم اضافه کنم من و لیام از قبل خیلی با هم بهتر شدیم و دیگه نمیخوایم همدیگه رو بکشیم(الکیمثلا قبلا میخواستن همو بکشن😐)
سرشو کج کردسمتمو پرسید
_چرا انقدر تو فکری؟
نگاش کردم و گفتم
_امروز قراره کارداشیان بره بازدید مقر دلتنا
اون یه ابروشو داد بالا و پرسید
_حالا چرا تو نگرانی؟
چشمامو چرخوندم و گفتم
_من نگران نیستم فقط اون هرزه عادت داره داره از همه چیز ایراد بگیره
لیام اروم خندید و گفت
_اره شنیدم خیلی ادم مزخرفبه...خدا رو شکر من که نمیخوام باهاش رو در رو بشم
سرمو تکون دادم و رو پاش خوابیدم اون از بالا نگام کرد و گفت
_راحت باش
یه لبخند ملیح زدم و گفتم
_راحتم
چشماشو چرخوند و اروم زد رو مژه هام با تشر گفتم
_هی چکار میکنی
اون یه لبخند گنده از اونایی که کنار چشاش خطمیفته زد و گفت
_مژه هات خیلی بلندن
بعد دوباره دستشو نزدیک اورد،تند تند پلک زدم،اون اروم خندید و گفت
_قلقلکم میشه
خندیدم و با شیطنت گفتم
_پس قلقلکی ای
اون با ترس نگام کرد،منم افتادم روش و شروع به قلقلک دادنش کردم اون بلند میخندید...صدای خندش شیرین بود،دماغشو محکم گاز گرفتم،من عاشق دماغشم،اون جیغ کشید.
گوشامو گرفتم و گفتم
_جیغ نزن پرنسس
اون دستشو گذاشت رو دماغشو گفت
_به من نگو پرنسس وحشی دماغ خوار
لبمو براش غنچه کردم و گفتم
_اخه به نظر تو من به این خوشگلی و مظلومی میتونم وحشی باشم
اون یه پوزخند غمگین زد و گفت
_اره چجورم تازه از وحشی بازیات اثارم میزاری
و دوباره اون حسه عذاب وجدان منو در بر گرفت از روش بلند شدم و کنارش دراز کشیدم،اروم گفتم
_هنوز منو نبخشیدی؟
اون به پهلو سمتم خوابید و منم سرمو سمتش کج کردم،اون یه نگاه عمیق بهم انداخت و گفت
_راستشو بگم؟
_اره
_وقتی منو یعنی در اصل جنازمو فرستادی خونه..من تا هشت سال تحت درمان بودم،نه از لحاظ جسمی...زخمای عمیقی که هنوز خوب نشده بودنو با خورن خون خوناشام حل سد و بقیشم که جاش موند،من روانی شده بودم،وقتی افراد مو مشکی نزدیکم میشدن جیغ میزدمو کنترلمو ازدست میدادم...ولی بعد هشت سال خوب شدم،نه به خاطر کارای دکتر یا هر کسدبگه،به خاطر خودم،حس انتقام کاری کرده بود که من بخوام دوباره رو پاهام وایسم و خودمو قدرت مند کنم تا هم بتونم جلوی هر کسی که بخاطر گرایشم من و نادیده گرفت وایسم و تو رو شکست بدم...در اصل برای همینم اومدم اینجا ولی وقتی پیشت موندم دیگه اون زین وحشتناکو ندیدم یه پسرشیطونو مغرور رو دیدم که با ابنکه مسخرم میکرد ولی مواظبم بود..این پنج روز بهم عالیگذشت،از اب بازی هر روز تا کارایی که تو جنگل میکنیم...زین تو تغییر کردی و من ادم کینه ای نیستم که وقتی تغییر ۳۶۰درجه ای تو رو میبینم بازم بخوام انتقام بگیرم و اینکه من بخشیدمت
د.ا.د لیام
بالاخره گفتمشون...اوف راحت شدم،البته بعضی جاهاشو سانسور کردم،نیازی هم نبود زین بدونه.
زین کاملسمتم چرخید و با یه لبخند ملیح گفت
_بیا بهت یه چیزی بدم
با هم از روی زمین باند شدیم و سمت خونش رقتیم،اون سریع رفت بالا وبعد چند دقیقه با یه جعبه برگشت پایبن.
جعبرو داد دستم و گفت
_اینو ببر و بده به پدرت
با تعجب پرسیدم
_این چیه
اون سرشو انداخت پایین و گفت
_ابشار سیاه....دیروزعصر پیداش کردم
با اخم گفتم
_چرا دیشب بهم ندادیش
اون بدون توجه به سوالم گفت
_به کارا و اشتون خبر دادم بیان دنبالت و اینکه...
داد زدم
_زین تو چت شد یه دفعه؟
اون سرشو اورد بالا و من یه لایه اشکو تو چشاش دیدم..مو به تنم سیخ شد،زین مالیک هیچ وقت گریه نمیکنه با ترسگفتم
_چی..چی شده؟
اون یه کاغذ گذاشت تو دستمو سریع به عمق جنگل رفت و منم هر چی صداش زدم اون برنگشت.
نامه رو باز کردمو بعد خوندن اون نامه به معنای واقعی داشتم خل میشدم
_تو انتقامتو گرفتی،بدون اینکه خودت بخوای،به بدترین شکل ممکن....

YOU ARE READING
OUT OF MIND(L.S)(complete)
Fanfictionهیچ چیز اونطور که میخوایم پیش نمیره حتی اگه چیزی که میخوایم به ضررمون باشه....