د.ا.د هری
وارد ساختمون شدم و دنیل رو دیدم که داره با اما حرف میزنه،اون دو تا،تا منو دیدن از سرجاشون بلند شدن.
دنیل با اون لبخند گرم همیشگیش گفت
_کیسه های خریدت که دستم مونده بود رو اوردم اینجا
سرمو تکون دادم و اروم گفتم
_ممنون
وسایل رو گذاشتم کنار در اما پرسید
_هری،لویی کجاست؟
تا اومدم حرف بزنم دنیل گفت
_شهر سوخته...هری تو که میدونی کجاست؟
ازوم گفتم
_نمیدونم
اما با همون لحن ارومش گفت
_کوه های سمت غرب..بری معلومه،لویی چرا رفته اونجا؟
دنیل شونه بالا انداخت و بهم اشاره کرد زود برم پیشش.
منم سزیع از خونه بیرون اومدم ولی قبلش اون کادو رو برداشتم و با خودم بردم،ناخوداگاهم گفت.
به پایین کوه که رسیدم هیچ کس نبود،همه جا فقط علف بود و سنگ...یکم عقب رقتم و به اون قسمت از کوه که پر از خرابه بود و معلوم بود سوخته خیره شدم،شهر سوخته،یعنی لویی رفته اونجا؟
دستمو به سنگا گرفتم و به هر سختی که بود خودمو به قسمت صاف کوه که خرابه ها بودن رسوندم.
داد زدم
_لویی
ولی هیچ صدایی نیومد،شروع کردم به گشتن و همینطور اسمشو صدا میزدم.
هوا تاریک شد و من از پیدا کردن لوییتو اینجا ناامید شدم،شاید برگشته.
اومدم برم پایین که چشمم به بالا ترین قسمت اونجا افتاد...لویی اونجا پشت به من نشسته بود.
رفتم بالا و بقل دستشنشستم،اون نگاه کوتاهی بهم کرد و گفت
_تو این یک ساعت خستت نشد از گشتن
بهش نگاه کردمو گفتم
_تو خیلی بیشعوری؟
اون با چشمای گرد شده نگام کرد و پرسید
_برایچی؟
لبمو دادم بیرون و اخم کردم،گفتم
_اول به خاطر اینکه اونجا با اون همه وسایل ولم کردی و دومم اینکه تو یه ساعته میبینی دارم صدات میزنم ولی جوابمو ندادی
اون یه لبخند زد و گفت
_میدونی اینجا کجاست؟
_شهر سوخته
_نه منظورم اینه که همینجایی که نشستیه
نگاهی به جایی که نشستم کردم،دو تا ستون کنارم بود و چند تا تخته سنگ،گفتم
_نه،نمیدونم
اون یه لبخند غمگین زد و بدون اینکه نگاشو از جلوش بگیره گفت
_اینجا خونمون بود،مادرم،خواهرام،همه اینجا زندگی میکردیم.
_اوه
تنها کلمه ای بود که از دهنم درومد،خیلی درداوره که همه کستو تو یه روز از دست بدی.
تا اومدم حرف بزنم لویی گفت
_از کجا فهمیدی اینجام؟
بعد سوالی نگام کرد.
گفتم
_دنیل بهم گفت...راستی اون از کجا میدونست؟
همینطور که به جلو نگاه میکرد گفت
_اون قدرت اینو داره که بفهمه هر کسی الان کجاست...اون ذهنم میخونه
چشمام گرد شد،لعنتی،یعنی اون الان میدونه که لویی رو دوست دارم،اخه چقدر بدبختم من.
محکم زدم رو پیشونیم،لویی نگام کرد و گفت
_چته؟
یه لبخند مریض زدم و گفتم
_هیچی...اهان چیزه..بیا این کادو رو باز کنیم
از بقل دستم جعبه رو برداشتم و گذاشتم رو پام،اون خندید و گفت
_این همه راه اوردی تا اینجا؟
زبونمو براش دراوردم و شروع به باز کردن جعبه کردم.
در جعبه رو باز کردم و یه جعبه دیگه دیدم،اخم کردم لویی پوفی کرد و گفت
_اینم از شاهکارای دنیل
در اون یکیجعبه رو باز کردم و بازم یه جعبه دیگه،وات د فاک؟
دوباره درشو برداشتم و دو تا جعبه کوچیک توش بود.
من و لو همزمان یکیشونو برداشتیم و با هم باز کردیم.
از چیزی که داخلش دیدم چشمام داشت درمیومد.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
OUT OF MIND(L.S)(complete)
Фанфикهیچ چیز اونطور که میخوایم پیش نمیره حتی اگه چیزی که میخوایم به ضررمون باشه....