د.ا.د هری
مامانم میگه"اگه میخوای واقعیت بشنوی،واقعیت بگو" و منم چون میخوام جواب راست از جیمز بگیرم واقعیتو بهش میگم...به هر حال اون که هیچ وقت لویی رو نمیبینه که بخواد بهش بگه....
سرمو انداختم پایینو گفتم
_لوییس تاملینسونو میشناسی؟
جیمز سیخ نشست و اره ای گفت و من تازه تونستم صورتشو واضح ببینم،ایا این پسر سوپر مدلی چیزی نیست؟
چشمای درشت سبز_عسلی که با مژه های پرپشت پوشیده شده بود،گونه های برجسته ای داشت...حتی با این نور کم اب که روی بدنش افتاده بود هیکل سکسی برنزش خودشو به رخت میکشبد ....البته...به پای لویی نمیرسه،چشمای لویی،اون دریای داخلش خیره کنندس،موهای مثل ابریشمش...تازه گونه های لویی خیلی قشنگ تر از جیمزه و پوست شکلاتی_برنزش...اوف خدا چرا من انقدر پوست برنزه دوست دارم؟
دست از خیره شدن به جیمز برداشتم و طوری که انگار نه انگار تو ذهنم تا لب بفاک دادنش رفتم
ادامه دادم
_از اتفاقایی هم که براش افتاده خبر داری؟
اون اخمی کرد و عمیق به اب نگاه کرد،گفت
_حالا موضوع چه ربطی به اون داره؟
روی یکی از سنگای کنار اب نشستم و گفتم
_اون...خوب نمیدونم چطوری بگم....اون گیجه..زخمای گذشتش هنوز ترمیم نشده اونم فقط بخاطر گیجی که براش پیش اومده
جیمز نداشت ادامه بدم و گفت
_حالا تو چرا جونتو به خطر انداختی؟
سرمو انداختم پایین و اروم گفتم
_چون من عاشقشم
جیمز سریع اومد سمتمو جلوم زانو زد،از حرکت یهوییش یکم پریدم.
اون عمیق به چشمام نگاه کرد و گفت
_اون چی؟دوست داره؟
چی باید جوابش میدادم؟اگه میگفتم نه ممکن بود جوابمو نده و اگه میگفتم اره...اه نمیتونم بگم اره وقتی اون ازم متنفره
با من و من گفتم
_اون دوست پسرمه
د.ا.د زین
_اون دوست پسرمه
باورم نمیشه لویی بالاخره عاشق یکی شد،براش خیلی خوشحالم😊😍
"اره میدونم،گاو ها هم تخم میزارن😒"
خفشو ذهن،من لویی رو دوست دارم به ابن معنینیست که الان باید ناراحت باشم.
"منم که چیزی نگفتم فقط گفتم گاوا تخم میزارن"
چشم قرنه ای به ذهنم رفتم و چهار زانو جلوی هری نشستم،بهش گفتم
_سوالاتو از من بپرس شاید بتونم جواب بدم.
اون یه لبخند گنده تحویلم داد...بهتون گفته بودم اون دو تا حفره تو صورتش داره؟از بچگی از این حفره ها بدم میومد😑(هری هم خیلی دوست داره😐)ولی رو هم رفته اگه اون حفره ها رو در نظر نگیریم،لبای درشت و چشمای درشت جنگلی... صورت کیوت و قشنگی تشکیل داده😊
هری اومد حرف بزنه که دوباره صدای زوزه های اون دو تا نره خرو شنیدم😑چرا اینا هر شب اینجا پلاسن؟از جونشون سیر شدن؟
سریع از سرجام بلند شدم و گفتم
_زود پاشو...افراد اومدن...باید بری
اونم سریع بلند شد و کیف کولیشو رو کولش صاف کرد،اروم گفت
_فردا...
وسط حرفش پریدم و گفتم
_باشه فردا بیا همونجایی که پیدات کردم
اون سرشو تکون داد،تند چشماشو بستمو سمت مرز بردمش،لبه مرز ولش کردم.
اولش یکم تلو تلو خورد ولی بعد گف
_فردا میبینمت
و بعد از دیدم خارج شد
ВЫ ЧИТАЕТЕ
OUT OF MIND(L.S)(complete)
Фанфикهیچ چیز اونطور که میخوایم پیش نمیره حتی اگه چیزی که میخوایم به ضررمون باشه....