.

308 47 5
                                    

د.ا.د هری
لویی یهویی با تعجب پرسید
_تو از کجا میدونی؟
با گیجی ازش پرسیدم
_چی میدونم؟😐
_درمورد شهر سوخته
رنگم مثل گچ شد😐اخه اون از کجا شنید من زیر لب چی گفتم،اصلا چرا من با خودم حرف میزنم؟میمیرم اگه تو ذهنم حرف بزنم😑(بچه خل شده😸✋)با لکنت گفتم
_چیزه.....از یکی از بچه ها درموردش شنیدم
صورتش رفت تو همو گفت
_این موضوعی نیست که اونا خیلی علاقه ای به صحبت دربارش داشته باشن
گند زدم✋😑
_خوب...منم چیز خاصی نمیدونم....میدونم یه شهر قبلا بوده که با بیش تر مردمش سوخته...همین
چشماشو ریز کرد و نگام کرد منم با یه لبخند معصومانه نگاش کردم،تا اومد حرف بزنه باربارا به سرعت سمتمون اومد،به نظر وحشت زده میاد،لویی از سر جاش بلند شد و با نگرانی پرسید
_چی شده؟
بارابارا نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد
_اما....تشن....
لویی نزاشت حرف اما تموم بشه و به سرعت سمت ساختمون رفت.
باربارا سعی کرد تنفسشو تنظیم کنه بعد اونم به سرعت سمت ساختمون رفت،مدیونید فکر کنید که اونا منو گلابی هم حساب نکردن😑😒
منم سریع حرکت کردم سمت ساختمون،از پشت در صدای داد لویی بلند شد
_اما کجاست؟
_اون رو مبله
فکر کنم جیجی گفت
لویی با همون لحن گفت
_نگو که...
_مشکل همینه لو...اون یکدفعه شک عصبی بهش دست داد و همزمان نامرعی شد..
اروم لای در و باز کردم و نگاهی به چهره نگران پری کردم که داشت برای لویی توضیح میداد که باید یه طوری اما رو نگه دارن تا اون بتونه ارومش کنه‌.
لویی نفس عمیقی کشید،اروم ولی دستوری گفت
_ظاهر کننده
لویی اینو گفت و شروع به انجام دادن چند تا حرکت کرد،لوک که به دیوار لم داده بود اومد بقل دستشو حرکات اونو تقلید کرد،بعد از چند ثانیه هوا سنگین شده بود و اما که نامرعی شده بود با یه حاله ابی رنگ نشون داده شده بود،البته تو وضعیت خوبی نبود!!!
کریس سمتش رفت و بازوهاشو گرفت و بعد اون،پری سریع سمت اما اومد و دستشو رو گردن اون گذاشت بعد از‌چند دقیقه اما به حالت عادی برگشت و همه دست از کار کشیدن،لویی اما رو بقل کرد و سریع اونو طبقه بالا برد....چرا اون برد؟مگه کریس بقل دستش نبود؟😒اصلا چرا اینا همشون یهو میرن رو ویبره؟😕
لویی سریع برگشت و روی مبلی که اما روش بود خودشو انداخت بعد با یه حالت کلافه گفت
_اون هیچ وقت موقع تشنج،نامرعی نمیشد...تو این دو سال اینطوری شده بود؟
همه جواب منفی دادن،لویی دوباره گفت
_اصلا چرا اینطوری شد؟
باربارا بقل دست لویی نشست و گفت
_داشت با گوشیش کار میکرد که یهو اینطوری شد.
لویی با تعجب پرسید
_گوشیش؟ولی برای چی؟
باربارا شونه هاشو انداخت بالا،لوک با لحن کنایه ای گفت
_میتونی بری تو گوشیش و نگاه کنی اقای باهوش
لویی هم مثل اون گفت
_اونوقت تو رمز گوشیشو داری؟
لوک نیشخند زد و سرشو به علامت مثبت تکون داد،لویی چشم قرنه ای بهش رفت،گوشی اما رو برداشت و پرسید
_رمزشو بگو
_لویی
_چیه؟
لوک چشماشو چرخوند و گفت
_دارم میگم رمزش لوییه
همه چشماشون گرد شد،اما برای چی باید رمز گوشیشو لویی بزاره؟البته ممکنه این یه لوییه دیگه باشه،گفتم
_هزار تا لویی روی کره زمینه شاید این یه لوییه دیگست
لوک نیشخندش بزرگ تر شد و گفت
_نخیر فرفری،خود لویی تاملینسونه😏
لویی با اخم گفت
_تو از کجا میدونی؟
_از اونجایی که بک گراند گوشیش عکس توعه😎😎
فک همه رو زمین بود و لویی بیش تر از همه شوکه شده انگار گربه شرک😍😍اه هری خفه شو😑
لویی سریع رمز گوشی رو زد،بعد یه فیلم خود به خود پخش شد.
همگی رفتیم سمتش،یه پسر مو ابی داشت با یه دختر حرف میزد و با هم میخندیدن،این ویدیو که چیز عجیبی نداره😕
نگاهی به بقیه کردم،مثل جسد شدن،مگه این ویدیو چیه؟
بعد از اینکه فیلم با یه بوسه شیرین پسر و دختر تموم شد،لویی سرشو بالا اورد،تو چشماش وحشت به وضوح معلوم هست،هیچ کس حرکتی نمیکرد،همشون خشک شده بودن،جو بد اینا قدرت حرف زدن و از منم گرفت لویی یک دفعه سریع از سرجاش بلند شد و زیر لب تند تند و کلافه گفت
_نمیشه،نمیشه ین غیر ممکنه،اون چطور ممکنه زنده باشه؟
اخرشو بلند داد زد،طوری که هممون لرزیدیم،منظور لویی کدومشون بود؟دختره یا پسره؟
پری که از اون موقع تا حالا بقل دست من وایساده بود یهو از حال رفت ولی قبل اینکه بخوره زمین گرفتمش،نگاهی به بقیه کردم دیدم اوضاشون خوب نی بردمش و گزاشتمش تو اتاقش وقتی برگشتم همه رو زمین نشسته بودنو و لویی...لویی داشت گریه میکرد.
تمام صورتش از اشک خیس شده،موهاشو محکم تو دستش گرفته و میکشه، میترسم بکنتشون😧
ناخوداگاه رفتم سمتشو بقلش کردم،دستشو از تو موهاش دراورد و لباسمو و تو دستش مچاله کرد.
حدود ربع ساعت هممون همین شکلی بودیم،لویی تو بقلم خوابش برده ولی هنوزم گریه میکنه.بقیه هم گریه میکنن.
همینطوری داشتم به عجیب بودن اینا و این چند روزه فکر میکردم که کم کم خوابم برد.


همشون دیوونن😐نظر؟


OUT OF MIND(L.S)(complete) Where stories live. Discover now