د.ا.د لویی
اما بلند زد زیر خنده،با بهت بهش خیره شدم و پرسیدم
_چرا...چرا میخندی؟
موهایی که رو صورتش افتاده بودن و عقب داد و گفت
_من...من این همه سال فکر میکردم جن زده شده...حالا میفهمم من سالم بودم
با گیجی نگاش کردم،اون به دیوار زل زد و گفت
_بعضی شبا بوی تنشو حس میکردم...صداشو میشنیدم...حتی یه بار به وضوح دیدمش...ولی انقدر احمق بودم که فکر میکردم جن زده شدم،هه،رفتم به پری گغتم،اون گفت خیالاتی شدم و منم مثل یه بچه کوچیک پذیرفتمش..
اخر حرفشو شروع به گریه کرد،سرسو تو بقلم گرفتم و اروم موهاشو نوازش کردم،ما با یک مسعله جدی روبه روییم....
YOU ARE READING
OUT OF MIND(L.S)(complete)
Fanfictionهیچ چیز اونطور که میخوایم پیش نمیره حتی اگه چیزی که میخوایم به ضررمون باشه....