.

194 29 5
                                    

د.ا.د سوم شخص
زمانی که هری رفت،کندالم تسلیم سربازا شد.
کاری هم نمیتونست بکنه،چون اونا حدود پنجاه نفر شده بودن و اون فقط یه گرگینه دختر بود...
بردنش تو سلول....
صدای چیک چیک اب میومد....
با هر چیک یکی از خاطراتشو مرور کرد...
اخربن دیدارش با برادراش...
اشنایی با کارا...
دوست شدن با کارا...
روزی که با هم رفتن لندن...
زمان هایی که به خاطرش قانونو زیر پا گذاشت...
اون حتی براش حلقه خریده بود تا تو روز تولدش ازش خواستگاری‌کنه...
خوش خیال...
اون حتی الان مطمعن نیست کارا زنده باشه.
در با شدت باز شد و کارداشیان با عصبانیت وارد شد.
_تو اشغال خیانتکار
یه سیلی محکم به صورت کندال زد
_به چه حقی اونو فراری‌دادی؟
یه سیلی دیگه
_تو مایه ننگی
سیلی...
_از وقتی که با اون دختره هرزه وارد رابطه شدی،تغییر کردی.
اومد یه سیلی دیگه بزنه که دستشو گرفت.
خون کنار لبشو پاک کرد و گفت
_بهم توهین کن،هر چی‌میخوای بهم بگو کیم ولی جرعت نکن یه حرف رکیک به اون بزنی
دستشو ول کرد،کارداشیان پوزخند زد و گفت
_احمق،احمق،احمق...اون بزدل فرار کرد و تو هنوز ازش دفاع میکنی،تو خر....
چشماشو بستو تصویر چشمای کارا براش ظاهر شد،عشقش،زندگیش،کسی که اونو از باتلاقی که توش بود دراورد...صدای قشنگ خنده هاش تو مغزش اکو میشد طوری که دیگه نمیتونست صدای داد خالشو بشنوه.
خاله...فکر نکنم لقب‌خوبی براش باشه،کسی که خواهر خودشو میکشه میتونه برای خواهرزاده هاش لقب‌خاله رو بگیره؟فکر نکنم.
کیم که لبخند روی‌لب کندالو دید،یه سیلی محکم دیگه تو گوش دختر بیچاره زد ولی دریغ از یه تغییر کوچیک تو صورت اون...همیشه ازش‌متنفر بود چون اونم مثل مادرش بود،رویایی و محکم.
از اتاق رفت بیرون و رو به نگهبان گفت
_برای تیر‌بارون امادش کنید،همین الان.

OUT OF MIND(L.S)(complete) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora