.

187 21 6
                                        

د.ا.د سوم شخص
اشتون عقب عثب حرکت کرد و خودشو بقل دست لوک رسوند،از ترس رنگش پریده بود و دستاش یخ زده بود.
لوک دستشو محکم گرفت و جفتشون به اون زن خیره شدن.
ملیسا یه نیشخند گنده زد و به جفتشون نگاه کرد ولی بعد چشمام رنگ خون شد و فریاد زد
_شما ها اینجا چه غلطی میکنین؟
از بلندی صداش دو پسر به وضوح لرزیدن،اون یه گرگینست و دستیار اول کیمه و از خون خواری کم تر‌از اون نیست...
لوک اروم اشتونو پشتش کشید و به اون زن خیره شد.
اشتون لبشو به گوش لوک رسوند و با ترس گفت
_با..ید چ..کار کن.یم؟
لوک چشماشو بست و درسایی که لویی بهش یاد داده بود تو این موقعیت انجام بده رو مرور کرد
فلش بک_د.ا.د لوک
باد شدید میومد و موهام تو صورتم پخش شدن‌،دست کسی رو روی پیشونیم حس کردم.
چرخیدم و لویی‌ رو دیدم که با لبخند یه هدبند دستشه.
هدبند رو اورد بالا و موهام و برد داخلش
_بهتره اینا رو کوتاه کنی لوکی
چشمامو چرخوندم و نق زدم
_موهای تو هم بلنده محض اطلاع
_موهای من اگه بلنده بلدم ببندش
_خیلهههه خوب‌حالا...امروز چی‌یادم میدی؟
اومد کامل‌رو به روم وایساد و با نیشخند گفت
_اگه یه وقت یه ادم قوی‌مث من افتاد به جونت و قدرت مقابله باهاشو نداشتی بتونی بدون جنگیدن از دستش سالم دربری
دستشو اورد بالا و چشماشو بست،زیر لبی چیزهایی رو زمزمه کرد...
احساس میکردم هوا سنگین شده،دستمو رو گلوم گذاشتم و سعی کردم نفس‌بکشم...انگار هیچ اکسیژنی‌ باقی‌نمونده بود.
تو یه لحظه همه چی‌درست شد و یه نفس‌عمیق کشیدم،لویی با نیشخند گفت
_اینطوری‌کسی نمیمیره ولی میتونه حواسشو برای چند لحظه پرت کنه
ابرومو انداختم بالا و گفتم
_فقط چند لحظه؟چیزی‌بلد نیستی‌ که طولانی‌تر باشه.
دستشو زد زیر چونشو خبیصانه نگام کرد
_البته که برای چلمنی مثل تو راه دیگه ای هم هست...فقط یکم سخته
چشم قرنه ای بهش رفتم
_مهم نیس
روی پنجه پاهاش وایساد و زیر لب کلماتو زمزمه میکرد،به صورت چرخشی پاها و دستاشو همزمام تکون میداد ولی سرجاش‌ساکن بود،تو یه لحظه فشار زیادی اب از دور تا دورم زد بیرون از ترس بلند داد زدم،اب تو یه سانتی بدنم یخ زدن و من بینش پرس‌شده بودم.
صدای خنده لویی‌رو از‌ اونطرف یخ میشنیدم
_ازادم کن لویی‌،احمق یه خبر‌‌بده
یخای دورمو کشید کنار،هنوز‌رد خنده رو لبش بود.
_اینطوری با اخم نگام نکن میخوام درس به این سختی یادت بدم باید بفهمی‌چه حسی‌داره
_خیلی خوب بیا شروع کنیم ولی لطفا از این به بعد قبلش یه خبر‌بهم بده
فینیش‌فلش بک_د.ا.د سوم شخص
_با شما دو تا احمقم،اگه جونتونو دوست دارید جواب بدید
لوک چشماشو باز کرد و با دستش یه قدم اشتونو عقب تر فرستاد و شروع به حرکت پاهاش کرد،سعی کرد با دوباره  بستن چشمام اون حس‌اضطراب و ترسی که کل وجودش گرفته و کم کنه و رو کارش تمرکز کنه....حداقل به خاطر نجات جون اشتون.
ملیسا تا اومد با خودش فکر کنه چه اتفاقی‌ داره میفته اب زیادی با فشار بالا و دمای نسبتا زیادی دور تا دورشو احاطه کرد،لوک دست اشتونو گرفت و با خودش کشید بیرون ولی اشتون وایساد و با اظطراب داد زد
_لوک پرونده ها چی‌ میشه؟
لوک دوباره دست اطتونو کشید و داد زد
_نمیتونیم کاری‌کنیم اش،اون فشار ابی که راه انداختم الان تموم میشه.
اشتون یه نگاه دیگه به در انداخت و تو یه لحظه یادش به فندکی که تو جیبش‌بود افتاد،فندکو از‌تو جیبش‌دراورد و روشنش‌کرد،لوک یه قدم عقب رقت و به فندک خیره شد.
اشتون سمت در رفت و منتظر موند تا فشار اب تموم بشه که فندکو بندازه تو.
فشار‌ اب تموم شد،سریع فندکو انداخت تو اتاق و نگاهی به زمین کرد ولی ملیسا رو ندید،باوحشت سمت لوک چرخید تا به اون بگه ملیسا نیست که سوزش‌بدی رو تو کمرش‌ حس‌ کرد،مزه گس‌خون کل دهنشو گرفته بود.
ملیسا یه چاقو بزرگ لبه تیغ دار تو کمرش‌ فرو کرده بود،لوک تا این صحنه رو دید اومد سمت اون بدوعه که اشتون به سختی بهش اشاره کرد بره و فرار کنه...
لوک اگه میرفته جلو...
اتیش‌کل اتاقو گرفته بود و اونو میسوزوند...
ولی بحث سر عشقش بود...
دوست پسرش...
تنها کسی‌که همیشه باهاش بود...
اگه اشتون بمیره اونم میمیره...
پس اخرین شانسشو امتحان کرد...
سمت اون زن حمله کرد،ملیسا با دستای نیمه سوختش به خاطر اب چاقوشو از تو کمر اشتون دراورد و اونو پرت کرد زمین،اشتون از درد اروم ناله کرد ولی وقتی‌ دید لوک و ملیسا همزمان دارن به هم حمله میکنن،خودشو کمی‌کشید بالا و پای ملیسا رو گرفت و اونو کشید پایین ولی ملیسا با سرعت چاقوشو رو دست اون کشید و دستش از مچ تقریبا جداش شد،اشتون از درد ناله بلندی کرد،با ناله اون انگار چاقو رو روی‌دست لوک کشیده باشن...
نیزه یخی‌تو دستشو وارد کتف ملیسا کرد و ملیسا هم چاقو رو تو دست اشتون ول کرد و نیزشو از پشت کمرش دراورد و وارد قلب لوک کرد،صدای داد اشتون و لوک با همدبگه بلند شد
لوک از درد لباشو تو دهنش کشید ولی تسلیم نشد و با اون یکی‌دستش یه نیزه یخی دیگه وارد گردن ملیسا کرد،ملیسا جیغ بلندی کشید،لوک هلش داد و اون افتاد تو اتیشی که از اتاق بیرون زده بود.
افتاد روی‌زانوهاش و بعد کامل روی‌کاشی های سرد راهرو از درد افتاد،اشک تو چشماش جمع شده بود...
اشتون به سختی بدن پر از خونشو پیش‌اون کشید و سرشو روی‌شونش‌گذاشت،اشکای‌جفتشون جاری شده بود.اشتون خون تو دهنشو به سختی‌قورت داد
_لوک
لوک دست پر از خونشو که روی‌قلبش بود و کشوند رو دست اشتون
_جانم؟
_این اخرشه...
لوک تلخ خندید
_ای..ن تا.زه او..لشه...تازه او..ن زندگی ابد..یه می..اد
اشتون با دردی که داشت بیش تر خودشو به لوک چسیوند
_یعنی اونجا بالاخره میتونیم باهم بمونیم؟
لوک به سختی سرشو تکون داد
_نترس‌ خدا رو خودم راضی میکنیم،اونجا باهمیم عشقم.
اتیش با صدای وحشتناکی‌ قسمت جلویی در رو تخریب کرد،هر دوشون چشماشونو بستن و دست همدیگه رو محکم گرفتن
_عاشقتم لوک...
_منم عاشقتم فرفری من...
هیچ کس‌ندید که اتیش چطوری جسم اونا رو به اتیش‌کشید...
هیچ کس‌ندید که اشتون با چشماش‌ خاکستر شدن تمام زندگیشو دید و دردی که اون لحظه با دیدن اون صحنه داشت به اندازه دردی که اتیش‌داشت بهش منتقل میکرد نبود..
تو یه لحظه خدا رو شکر کرد که عشقش خیلی درد نکشید...
اینن ادمای عاشق...
حتی وقتی خودشون دارن جون میدن. بازم نگران عشقشونن...

OUT OF MIND(L.S)(complete) Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin