با چسبیده شدن کمرش به دیوار اتاق و هجوم دوباره یه جفت لب گرم و خوش رنگ روی لبهاش پوزخندش دوباره برگشت.
دستش رو اروم پایین برد و روی کمر شخص مقابلش قرار داد و برای چند ثانیه با بوسه همراهی کرد و بعد با نیشخند سرش رو عقب داد اما این باعث نشد دختر جلوش دست از حرکات عجولانه اش برداره.
اما این چیزی نبود که بدش بیاد...از اینکه بقیه رو تحت کنترل خودش بگیره یا باعث بی قراریشون بشه خوشش میومد...
انگشت های باریک و مانیکور شده دختره به دکمه های لباسش تقریبا حمله کردن و دو سه تا از اون دکمه ها تو نبرد ناجوانمردانه ای که درگیرش شده بودن خیلی سریع وا دادن و لحظه بعدی اون لب های داغ داشتن روی پوست برهنه سینه اش با ولع بالا و پایین میشدن.
-فکر میکردم ازم عصبانی ای...
با تمسخر زمزمه کرد و یکی از ابروهاش رو بالا داد. جمله ای که گفت باعث شد دختر روبروش برای چند لحظه کوتاه دست از کارش بکشه.
-مگه تا حالا عصبانیت جلوم رو گرفته که این بار دوم باشه؟
جمله خونسردی که دختر گفت تو فضای نیمه تاریک اتاق طنین انداخت و خیلی زود به فراموشی سپرده شد چون حواس چانیول دوباره روی حرکت لب های قرمز روی سینه اش برگشته بود. اه ارومی کشید و چنگی به پهلوی دختر روبروش انداخت.
-واااو...به نظرت اگه همین الان ارباب جئون بیاد اتاق خوابش و عروسک مورد علاقه اش رو اینجوری در حال مالوندن خودش به پسری که ازش متنفره ببینه چه حسی بهش دست میده؟
با تمسخر واضحی تو حرفش گفت و باعث شد حرکات دختر روبروش دوباره یه کم اروم بشن.
-مثل دفعات قبلی که این سوال رو پرسیدی بهت میگم که اون لعنتی قرار نیست چیزی بفهمه پس الکی دل خوش نکن...احتمالا تو همین لحظه درگیر بازی با یکی دیگه اس...
دست هاش شونه های ظریف جلوش رو چسبیدن و لحظه بعدی دختر جوون روی تخت بود و چانیول روش خیمه زده بود.
-چرا عزیزم میفهمه...به موقع اش همه چی رو میفهمه...و اون موقع هیچ غلطی نمیتونه بکنه چون دیگه چیزی نداره...
با چشم های بی حس روی لب های برجسته دختر زمزمه کرد و باعث شد مخاطبش نفس عمیقی بکشه. هم اون هم پسر جلوش علت های خودشون رو برای تو این تخت بودن داشتن...برای چانیول این یه انتقام ابکی بود و برای اون...برای اون شاید فقط خوشگذرونی...شایدم یه چیز بیشتر...شاید حتی واسه اونم انتقام بود...انتقام کبودی های روی بدنش که به جای بوسه های عاشقانه اثر چیز دیگه ای بودن...
-چرا با وجود اینکه میدونم واسه چی باهام بازی میکنی بازم نمیتونم ازت دست بکشم...
لبخند چانیول تو گودی گردن دختری که زیرش گیر افتاده بود گم شد.
YOU ARE READING
••✴️Stigma✴️••
Mystery / Thrillerبکهیون یه پرستار ساده و خوش قلبه که یه روز موقع برگشتن از سرکارش توی کوچه چانیول رو در حالی که چاقو خورده و وضعیتش خیلی بده پیدا میکنه. بکهیون به درخواست اون پسر که بهش میگه به پلیس زنگ نزنه اون رو به خونه اش میاره و با وجود تمام اخلاق های بد چانیول...