🔱Chapter 163🔱

4.7K 815 154
                                    

قبل از اینکه بتونه دهن باز کنه و اجازه ورود بده درب ورودی دفتر کارش به شدت باز شده بود و پسر عصبانیش با چشم های قرمز شده جلوش بود. لوهان کلافه بازوش رو از دست افسر کنارش بیرون کشید و با چند قدم سریع رفت سمت میز کار پدرش و روش خم شد.

-جالبه...شرایط رو جوری کردید که حتی نمیشد بیام داخل اداره! از چی ترسیدید پدر عزیز؟

با تمسخر گفت و نگاهش روی صورت مرد میانسال جلوش سر خورد. پدرش به عقب تکیه داد و با یه اخم کمرنگ همینطور که با نوک انگشت روی میز ضربه میزد، بهش خیره شد.

-از چیزی نترسیدم...فقط میدونستم پسر احمقم ممکنه بیاد اینجا و ابروریزی راه بندازه! بهرحال بزرگت کردم!

لوهان یه تکخند حرصی زد و دست کشید لای موهاش و بعد کلافه رهاشون کرد. دست‌هاش داشتن هیستیریک میلرزیدن و کامل حسش میکرد.

-ابروریزی؟ شما بهش میگید ابروریزی من میگم کمک به نجات دادن جون یه بیگناه! میگم انسانیت! می‌دونید تمام این سالها اگه بهم میگفتن پدرت قاچاقچیه...میگفتن دزده...میگفتن عوضیه...راحت باورم میشد چون تو و پدر بکهیون هیچوقت ادمای درستی به نظر نمیرسیدید و خب اهمیت هم نمیدادم. اصلا چه ربطی به من داشت. بهرحال منم یه بخش وجودم مثل شماها عوضی بود...اما بچه دزدی دیگه یه کم زیادی بود! اونم بچه کسی که همیشه با پسرم پسرم گفتن بهش گوش همه رو پر کرده بودید! این حجم از اشغال بودن حتی از شما هم بعید بود پدر گرامی!

با لحن پرتاسفی گفت و مرد جلوش با اخم روی صندلی چرمش جا به جا شد.

-من همچین کاری نکردم! ولی بهرحال سهون باید از اول عاقلانه تر جلو میرفت..این چیزها شوخی نیست! فکر کردی فقط پدر من و بکهیون سر این مسئله اسیب میبینیم؟ میدونی پای چقدر سهامدار وسطه؟ همه اونها ممکنه فکر سر به نیست کردنش رو بکنن!

با این جملات صدای خنده لوهان بالا رفت و بعد با تاسف دوباره سر تکون داد.

-مثل اینکه داریم کارایی که کردیم رو انکار میکنیم...خب چطوره منم قاطی بازی بشم هوم؟ مثلا منم قبل اینجا نرفتم خونه و با سند و مدرک همه کاراتون رو برای مامان و نونا شرح ندادم!

رنگ مرد روبروش به وضوح پرید. یه چیزی که لوهان خوب میدونست این بود که پدرش به شدت به اینکه تو چشم همسر و بچه هاش ادم خوبی باشه اهمیت میده. لوهان میتونست حدس بزنه که مادرش تا حدی از کارای اون مرد خبر داره. اما مسلما اینبار پدرش قدم بزرگی برداشته بود که اونقدرها ساده نمیشد ازش گذشت.

-تو پسره احمق!!!!

پدرش داد زد و از جا پرید و لوهان خوشحال از تلاشش صاف ایستاد.

-اومدم از سمت خودم یه چیزایی رو بهتون بگم...چون سهون مسلما علاقه ای به روبرو شدن دوباره باهاتون نداره...اینا فقط و فقط حرفای منن...میتونید زنگ بزنید به دوست محترمتون...به سهامدارای اون بیمارستان های تخمی و هر کس دیگه ای که دستش باهاتون تو یه کاسه اس خبر بدید...اگه یه مو...فقط یه مو از سر جیون کم بشه...خودم به شخصه تمام تلاشم رو میکنم که همه عالم بفهمن چه لجن هایی هستید...اون وقت میتونید برای حفظ ابرو و اعتبارتون اینبار سر اسلحه رو بگیرید سمت پسر خودتون!

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now