🔱Chapter 90🔱

7.8K 1K 18
                                    

-محض رضای خدا من پسرشم چه کوفتی رو میخوای خبر بدی؟

عصبی خطاب به دختر مقابلش گفت و بعد بی توجه به رنگ پریده منشی جوون رفت سمت در اتاق و با یه ضربه سریع بهش بازش کرد و وارد اتاق شد.

پدرش مثل اکثر اوقات پشت میزش بود و سرش با باز شدن در با اخم بالا اومد ولی اخمش با دیدن جونگ کوک محو شد و لبخند ملایمی جاش رو گرفت. جونگ کوک میدونست این لبخند پدرش خیلی خاصه...این لبخندی بود که پدرش رسما به هیچکس جز خودش نشون نمیداد. جونگ کوک شاید تنها کسی بود که توی کل دنیا طعم روی ملایم و مهربون پدرش رو چشیده بود ولی این باعث نمیشد که نخواد از دست پدرش ناراحت یا ناامید بشه.

-پس بالاخره دست از قهر بودن با پدرت برداشتی...

مرد میانسال با خنده گفت و خودنویس مابین انگشتهاش رو روی برگه ها رها کرد. پسر جوون با اخم های تو هم از در فاصله گرفت و خودش رو روی یکی از مبلهای راحتی نزدیک میز رها کرد.

-منشی نکبتت میخواست برای ورودم ازت اجازه بگیره...

با حرص گفت و پدرش دوباره به خنده افتاد.

-و ظاهرا موفق نشده...

جونگ کوک نفسش رو بیرون داد و با جدیت به مرد پشت میز خیره شد. خواسته ای که براش اینجا اومده بود خیلی مهم بود و باید شرایط رو به نفع خودش جلو میبرد... پس همچنان حالت نگاهش رو سرد نگه داشت. میدونست پدرش دلتنگشه و باید از این دلتنگی به نع خودش استفاده میکرد.

-اینکه پسرتون برای ورود به اتاقتون باید اجازه بگیره خنده دار نیست جناب جئون...مگه اینکه دلتون بخواد اخرین کسی رو هم که براتون مونده فراری بدید...

میدونست داره زیاده روی میکنه و لحنش بیش از حد گستاخانه و سرده اما برعکس تصورش پدرش عصبانی نشد... حالت نگاهش به چیزی که برای جونگ کوک گنگ و ناخوانا بود تغییر کرد و پسر کوچیکتر حسابی جا خورد.

-همچین قصدی ندارم...بگو چی باعث شده سراغ پدرت رو بگیری...

جئون زیر لب پرسید و نگاهش دوباره روی میز برگشت و جونگ کوک بی اراده روی صندلیش وول خورد.

-اومدم باهات معامله کنم...

حرفش اونقدر جالب بود که نگاه پدرش دوباره بالا بیاد. البته با یه نیشخند کوچیک!

-معامله؟

جئون یکی از ابروهاش رو بالا داد و پرسید و جونگ کوک سری به نشونه اره تکون داد.

-یادمه خودت بهم گفتی همیشه وقتی میخوام یه چی به یکی بدم در قبالش چیزی بگیرم و وقتی هم چیزی میخوام امادگی پرداخت قیمتش رو داشته باشم...اینا چی بودن... اها اصول اولیه تجارت!

با لحن سردی گفت و به چشم های جدی پدرش خیره شد.اقای جئون نیشخندی زد و مشغول روشن کردن پیپش شد.

••✴️Stigma✴️••Donde viven las historias. Descúbrelo ahora