🔱Chapter :25🔱

6.7K 1.3K 164
                                    

-باشه باشه فهمیدم...حالا خواهش میکنم پاشو...

چانیول با شنیدن لحن پر التماسش فقط خنده ای کرد و به جای بلند شدن بیشتر حتی روش خیمه زد و با گرفتن دستهاش اونا رو روی زمین چفت کرد.

صورتش به حدی جلو اومده بود که چشم های بکهیون خیلی معصومانه مسیرشون رو مدام از اون چشم های درشت به سمت لبهاش گم میکردن و با یاداوری صاحبشون دوباره برمیگشتن به جای قبلیشون. تازگی ها حتی حرف زدن عادی با چانیول هم براش تبدیل به یه چالش سخت شده بود...البته وضع الانشون اونقدرام عادی نبود...هرکس دیگه ای بود باید تپش قلب میگرفت نه؟

-به اون طرفم میگی فهمیدم پاشو؟

چانیول با نیشخند روی صورتش زمزمه کرد و نفس هاش روی پوست حساسش پخش شدن....

بکهیون با درموندگی تکونی به خودش داد. تحمل این شرایط براش واقعا سخت بود. اینکه چانیول مدام انقدر بهش نزدیک میشد و حتی نمیدونست چه حسی به بکهیون با این کارها دست میده...و البته گاهی این سوال براش پیش میومد که این رفتارها بی قصد و غرضه یا معنی خاصی پشتشون هست؟ از وقتی خودش احساساتش رو کشف کرده بود قلب مشتاقش کوچکترین چیزها رو سعی میکرد جور دیگه ای برداشت کنه و بکهیون باید جون میکند تا این امیدواری های مسخره رو از سرش بیرون بریزه...

نگاهش رو با تردید به سمت چشم های پسر بلندتر که کاملا روش بود سر داد...حالا قلبش داشت براش یه سناریوی دیگه رو تعریف میکرد... یعنی همچین حسی داشت... اگه یه روز میخواستن...

با این فکر نصفه نیمه تمام بدنش گر گرفت و حس کرد دیگه واقعا نمیتونه نفس بکشه. میترسید بدنش واکنشی نشون بده که اصلا مناسب شرایطشون نیست و چانیول همه چی رو بفهمه.

-جواب منو بده! چرا مات شدی؟

چانیول با اخم روی صورتش بدون اینکه حتی قادر باشه حدس بزنه تو سر پسری که انقدر بی دفاع زیرش گیر افتاده چی میگذره گفت و بکهیون یه نفس عمیق و البته درمونده کشید.

-اخه کی میخواد اینجوری من رو خِفت کنه... نمیفهمم چرا...

-اون سری هم بهت گفتم فکر کن من! فکر کن من اینجوری گیرت انداختم اون وقت چیکار میکنی؟

چانیول با لحنی که نشون میداد به وضوح از همچین سوالاتی خسته شد از لای دندون هاش گفت و منتظر بهش زل زد.

این سوال خیلی مسخره بود...چون اگه چانیول همچین کاری رو تو واقعیت میکرد بکهیون مطمئن بود حتی توان اینکه بهش بگه برو عقب رو نداره...در واقع شاید فقط از هیجان نفسش بند میومد و خودش رو لو میداد...درست مثل الان که مطمئن بود عین احمق ها همه احساساتش روی پیشونیش نوشته شدن...

-هیچی...

بی اراده و خیلی اروم گفت و چشم های چانیول پر از تعجب شدن و بعد پسر کوچیکتر فهمید افکارش روش تاثیر گذاشتن و دوباره یه جمله به شدت احمقانه رو به زبون اورده.

••✴️Stigma✴️••Onde histórias criam vida. Descubra agora