🔱 Chapter 159 🔱

10.9K 1.7K 682
                                    

-چطور تونستید بدون اجازه من همچین کاری کنید؟ بهتون گفته بودم نباید اینکارو کنید. نمیشد یه بارم به حرف من گوش بدید؟

بکهیون بی اراده تو گوشی داد کشید و همینطور که کلافه وسط هال کوچیک خونه اش قدم میزد چنگی لای موهاش انداخت. حس میکرد مغزش داغ کرده و سرش داره منفجر میشه. جئون نباید حس میکرد برنده شده. بکهیون حاضر نبود بذاره اون ادم لذت برنده شدن رو بچشه... نه وقتی برادرش زیر یه مشت خاک سرد بود... نه وقتی رسوای عالم شده بود.

-بکهیون ! از کی تا حالا تو تصمیم میگیری من چیکار کنم؟ اینکه کناره گیری کنم یا نکنم به خودم مربوطه. فقط کاری رو کردم که لازم بود بکنم. من بهرحال برنده این انتخابات نمیشدم!!!

-کار درست؟

بکهیون بی اراده دوباره بالافاصله توی گوشی داد زد و سعی کرد بتونه حین حرف زدن عادی نفس بکشه.

-شما مگه میدونید کار درست چیه؟ تصمیمات به ظاهر درست شما مارو رسوند به این نقطه!!!

کلافه گفت و نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و یه سکوت کوتاه پشت خط برقرار شد.

-به سهون بگو اون پرونده لعنتی رو جمع کنه...

جملات بعدی ای که پدرش گفت رسما باعث شد وسط هال بی حرکت بشه.

-چی؟

-اون پرونده هیچ سودی برای هیچکس نداره بکهیون.جئون جوری نقشه کشیده که پایین رفتن خودش منم دنبالش بکشه...کلی معامله با کارخونه هاش دارم...هیچ ایده ای نداشتم این همون ادمه... تمام این سالها عین مار تو کل زندگیم لونه کرده بود و نمیدونستم... اگه جئون پایین بره... منم باش پایین میرم... پدر لوهان هم بیش از حدی که فکر کنی پاش گیره. کلی سهامدار تحت تاثیر قرار میگیرن...خودتم میدونی ادمایی نیستن که بشینن و تماشا کنن. به سهون بگو اگه سلامت خانواده اش...

-بهتره همین الان خفه شید اقای بیون...

بکهیون با خنده ای که هیستریک شده بود گفت و مجبور شد بره سمت اپن و بهش تکیه بده تا بتونه روی پا بمونه. حد اشغال بودن این ادم ها خیلی وقت بود براش مشخص شده بود... اما اینکه واقعیت بیاد تو چشمش مسلما شیرین نبود. پدرش داشت رسما بیخیال خون برادرش میشد چون نمیخواست کثافت کاری هاش لو بره. اگه فردا اونم میمرد لابد همین برخورد باهاش میشد.

-سهون تا اخر اون پرونده میره پدر عزیزم. مطمئن میشم بره. هیچ اتفاقی هم برای خانواده‌‌اش نمیوفته. لازم بشه میرم بیست و چهار ساعته خودم پیششون میمونم...با لذت هم وایمیسم پایین رفتن کاخی که ساختید رو تماشا میکنم. چون لیاقت توش بودن رو ندارید. لیاقت اینکه از زحمت های برادرم که حتی حاضر نیستید تلاش کنید مرگش تبدیل به جوک نشه، استفاده کنید رو ندارید...از این به بعد فکر کنید این یکی پسرتون هم مرده!

••✴️Stigma✴️••Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ