Chapter 38

7.5K 1.1K 113
                                    

-راهروی سمت چپ روی در اسم زده...

سرباز پشت میز طوری بی حوصله و پر حرص جوابش رو داد که باعث شد بکهیون حس کنه چیز بدی پرسیده... اون خیلی محترمانه توضیح داده بود که با دوستش قرار داره از قبل خبر داده اما مرد مقابلش جوری رفتار کرده بود که انگار درحال کدگشایی مهمترین پرونده جنایی دنیا بوده و بکهیون در واقع پوکوپانگ بازی کردنش با گوشی رو به هم نزده... چشم هاش رو چرخوند و با لبهایی که یه کم اویزون شده بود از میز فاصله گرفت.نمیفهمید چرا مردم نمیتونن با هم خوب رفتار کنن...البته نباید زیاد ذهنش رو درگیر میکرد...چند روزی بود که زیادی حساس شده بود... از بعد اون شب در واقع...

اب دهنش رو قورت داد و کوله اش رو روی شونه اش جا به جا کرد.

یه مرخصی نصفه روزه گرفته بود تا بتونه بقیه وقتش رو کنار دوستش بگذرونه. البته که برای این مرخصی که کاملا هم حقش بود بازم کلی سرکوفت شنیده بود... سعی کرد لبخند بزنه و نذاره برخورد مسخره یه سرباز که هیچ تاثیری روی زندگیش نداشت حال نسبتا خوبش رو خراب کنه.

راهروی شلوغ رو که پر از رفت و امد های سریع و بی توجه کارکنان بود رد کرد و مشغول خوندن اسامی روی درها شد و بعد با دیدن اسمی که به لطف لوهان زیاد شنیده بودش متوقف شد. تقه ارومی به در انداخت و لبش رو گاز گرفت.

-بفرمایید...

یه صدای نااشنا از داخل گفت و بکهیون با تردید در رو باز کرد.یه نگاه سریع به دور اتاق کافی بود که متوجه بشه که خبری از دوستش نیست. فقط یه پسر جوون پشت میز نشسته بود و از پشت شیشه های مستطیلی عینکش داشت کنجکاو براندازش میکرد.

-اممم... من بکهیونم... دوست لوهان... اومدم ببینمش... گفت سرش شلوغه بیام اینجا...

تند تند توضیح داد و پسر پشت میز لبخند زد و سر تکون داد.

-رفته دنبال یه کاری... یه کم دیگه میاد... میتونی بیای تو...راحت باش...

بکهیون از برخورد خوبی که اینبار گرفته بود بی اراده لبخند زد و اومد تو اتاق و سرش رو یه کم به نشونه احترام خم کرد.

-ممنونم...

زیر لب گفت و با تردید روی یکی از صندلی های راحتی کنار میز جا گرفت و زیر چشمی نگاهی به پسر پشت میز انداخت.با توجه به توضیحات لوهان خیلی راحت حدس زده بود این سهون باشه اما رفتاری که نصیبش شده بود اصلا شبیه چیزی که لوهان گفته بود نبود.

-بهم نگفته بود قراره دوستش بیاد...

سهون یه دفعه به حرف اومد و بکهیون که داشت کوله اش رو روی صندلی بغلی میذاشت به سمتش چرخید و یه لبخند مودب زد.

-فکر کنم نگفته چون فکر میکرده اجازه ندین...

سهون تک خنده ارومی کرد و عینکش رو دراورد و مشغول ماساژ بینیش شد.

••✴️Stigma✴️••Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang