🔱Chapter 166🔱

4.3K 827 114
                                    

پلک های سنگینش از هم فاصله گرفتن و چشم هاش نور کمرنگ فضای اطرافش رو مزه کردن. یه نفس عمیق و خشدار بیرون داد و بعد اب دهن خشک شده اش رو به سختی قورت داد. نگاهش برای چک کردن میز کنارش دنبال اب چرخید ولی با دیدن پسری که کنارش خوابیده بود مسئله اب به فراموشی سپرده شد و همون جا موند. نفسش رو بیرون داد و بدن ضعیف شده اش رو یه کم بالا کشید و بعد سرش رو به تاج تخت تکیه داد و به ادمی که کنارش بی خبر از همه جا خواب بود و داشت با لبهای نیمه باز اروم نفس میکشید زل زد. دستش با کلی تردید جلو رفت و با نوک انگشت چتری های مشکی ای رو که روی صورت پسر غرق خواب کنارش پخش بودن چند لحظه به بازی گرفت و همین باعث شد یه لبخند کوچیک و بی رمق بزنه. گردنش رو کج کرد و با همون لبخند تکون های ضعیف بدن جونگ کوک حین نفس کشیدن رو تماشا کرد و بعد دستش رو پایین برد و جلوی لب و دهن پسر کوچیکتر متوقفش کرد و با حس نفس های داغی که به پوست دستش میخوردن اجازه داد لبخندش عمیق تر بشه. خب بهرحال کسی اینجا نبود که بخواد جلوی لبخند زدنش رو بگیره یا جواب خاصی ازش بخواد.

سرش درد میکرد و چشم هاش داشتن میسوختن. انقدر خوابیده بود که حالش داشت بهم میخورد ولی بازم خوابش میومد و میدونست این به خاطر ارام بخش های بکهیونه...محال بود بهش اعتراف کنه ولی بخاطرش از بکهیون ممنون بود. میتونست فقط بخوابه و فکر نکنه و جونگ کوک هم به ظاهر زوری کنارش باشه. خودش رو وادار کرد از جا بلند بشه و رفت سمت سرویس بهداشتی اتاق و بعد از بستن در پشت سرش بلیزش رو از تنش دراورد و شیر اب رو باز کرد. بدون ثانیه ای مکث سرش رو برد چند لحظه زیر اب و با حس خنکی ای که روی سرش رو گردنش پخش شد چند لحظه پلک هاش رو بست. این چند روز گذشته انقدر توی تب و داغی غلت زده بود که حس میکرد روحش اب شده. سرش رو بالا اورد و اجازه داد قطره های سرد اب روی ستون فقرات و قفسه سینه اش سر بخورن. به صورت خودش تو اینه زل زد. به وضوح لاغر شده بود و ضعیف به نظر میرسید.

بی توجه چند تا مشت اب به صورتش زد و بعد یه کم موهاش رو با یکی از حوله های تمیز توی کمد بالای سرش خشک کرد و بلیزش رو برداشت و از سرویس بیرون اومد. بازم باید از لباس های بکهیون میپوشید. یه کم به خاطر استفاده از بکهیون و خدماتش دیگه زیادی معذب داشت میشد. با یه اخم کمرنگ بلیز قبلیش رو توی سبد کنار اتاق انداخت و از کمد یه بلیز دیگه برداشت و بعد از پوشیدنش رفت سمت در. یه کم دستگیره رو چرخوند. توقع داشت در قفل باشه اما نبود. به محض خروج از اتاق نگاهش به بکهیونی افتاد که روی مبل نشسته بود و یه کتاب دستش بود و چانیولی که سرش رو روی پاش گذاشته بود و ظاهرا خواب بود. بکهیون با صدای در چرخید و با دیدنش ابروهاش بالا رفتن. نگاه تهیونگ رفت سمت ساعت و با دیدن اینکه تازه سر صبح بود نفسش رو بیرون داد. نمیدونست چرا بکهیون و چانیول الان توی هالن...نکنه کلا اینجا میخوابیدن تا مواظب اون باشن؟ سعی کرد زیاد بهش فکر نکنه و نگاهش رو از چشم های خیره بکهیون جدا کرد و راه افتاد.

••✴️Stigma✴️••Donde viven las historias. Descúbrelo ahora