🔱Chapter 61🔱

7.3K 1.1K 23
                                    

قبلا یه جایی شنیده بود که دلتنگی باعث میشه زمان دیرتر بگذره... یه زمانی این جملات برای بکهیون فقط یه سری جملات بی اهمیت بودن که باور داشت نویسنده اشون زیادی دراماتیک بوده... ولی زمان گذشته بود...بکهیون تغییر کرده بود و حالا همه چی فرق میکرد...

یه روز توی گذشته که بکهیون مصرانه باور داشت اصلا ازش پشیمون نیست پدرش تمام حد و مرزهای بینشون رو به هم ریخت و به بکهیون جرات این رو داد که بالاخره بخواد برای اولین بار تو زندگیش اعتراضش رو به یه حالت جدی نشون بده...

وقتی داشت چمدونش رو جمع میکرد زمان سریع میگذشت...

وقتی مادرش بهش التماس میکرد بی عقلی نکنه زمان سریع میگذشت...

وقتی از خونه هم بیرون زد و سعی کرد به جمله پدرش که بهش گفته بود دیگه عضوی از این خانواده نیست و حق نداره با هیچکدومشون ملاقات کنه, فکر نکنه، زمان حتی سریعتر گذشت...

اما بعد از گذشت چندین روز بکهیون بالاخره فهمید منظور نویسنده اون جمله چی بوده...و این تجربه ای بود که بکهیون برای به دست اوردنش قیمت گزافی داد...

دوری از کسایی که دوستشون داشت سخت بود اما این واقعیت که اونها هم قدمی برای ملاقات باهاش برنمیداشتن همه چی رو حتی سختتر میکرد و باعث میشد روزهای پرمشغله و سخت بکهیون کش بیان و عذابش رو چند برابر کنن...

با این حال زمان با تمام بی رحمیش گذشت و بکهیون یاد گرفت واقعیت های تلخ هم یه بخشی از طعم زندگین...پدرش قرار نبود از خودخواهی هاش کم کنه... برادرش قرار نبود از ترسش کم کنه و دست از فرمانبرداری از پدرش برداره و مادرش هم قرار نبود از عشق به پدرش دست بکشه...پس بکهیون باید جای همه تغییر میکرد... باید یاد میگرفت که بتونه بدون توقع داشتن از اونها زندگی کنه و همینطور هم شد...

یاد گرفت تنها بره سرکارش...خودش رو تو کارش خفه کنه...تنهایی غذا بخوره...تنهایی فیلم ببینه...و تنهایی بدون اینکه کسی بهش شب بخیر بگه بخوابه...وقتی یکی از خانواده اش میپرسید یا یکی میشناختش معذب میخندید و میگفت اشتباه گرفتن و خانواده اش سئول زندگی نمیکنن...ولی دنیا زیادی کوچیک بود و بهرحال جلوی خیلی ها رازش لو رفته بود...هربار نگاه متعجب یکی از کارکنای بیمارستان که تازه فهمیده بود بکهیون عضو خانواده مشهور "بیون" ئه روش میومد بکهیون دوباره متوجه میشد که بعضی از واقعیت ها رو نمیشه ازشون فرار کرد...نمیتونست فامیلیش رو عوض کنه اما میتونست قلبش رو عوض کنه و جاش یه قلبی بذاره که دیگه به این چیزها اهمیت نمیده و این چیزی بود که باور کرده بود توش موفق شده...

اما حالا که وسط سالن شلوغ عمارت مجلل خانواده ی دوستش ایستاده بود و داشت با چشم های درشت شده به خانواده ای که یه زمانی بکهیون بهشون میگفت "خانواده من" نگاه میکرد, حس میکرد موفق نشده تغییر کنه....

••✴️Stigma✴️••Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang