🔱Chapter 156🔱

10.9K 1.6K 1.1K
                                    

دستش اروم روی پیشونی داغ پسر کنارش حرکت کرد و انگشتهاش با ملایمت بین موهاش چرخیدن. پک خنک کننده ای رو که بکهیون بهش داده بود دوباره روی پیشونی تهیونگ جا به جا کرد و بعد اروم دستهای تهیونگ رو که برخلاف بدنش به شدت سرد بودن بین دستهاش گرفت و نفس عمیقی کشید. چیزی که از دست رفته بود رو نمیشد برگردوند. اینو همه میدونستن. اما جونگ کوک نمیدونست تهیونگ از دستش رفته یا نه...نمیدونست اتفاقی که افتاده چقدر قراره روش تاثیر بذاره. اما دیشب حتی یه دقیقه هم خوابش نبرده بود و فقط فکر کرده بود و حالا میدونست که میخواد هرچه سریعتر همه چی رو به پسری که کنارش غرق خواب بود بگه. این حق تهیونگ بود و این چیزی بود که خودش هم بهش نیاز داشت. باید زودتر میفهمید کجای زندگی وایساده.

-چشمات افتضاح شدن...

صدای اروم پسر کنارش باعث شد سریع بچرخه و با نگرانی صورت تهیونگ رو نگاه کنه.

-ته...

ضعیف گفت و با ترس به صورت رنگ پریده پسر کنارش خیره شد. تهیونگ بی جون خودش رو بالا کشید و نشست و با چشم های بی حس به روبرو خیره شد.

-پس خواب نبود...

صدای ضعیف تهیونگ لبهاش رو روی هم خط کرد و بعد بی اراده برای گفتن چیزی که دلش میخواست تا اخر دنیا از گفتنش فرار کنه, بازشون کرد.

-تقصیر منه...

ضعیف گفت و نگاه تهیونگ اروم چرخید سمتش و به چشمهای پر شده اش خیره شد.

-چی تقصیر توئه؟

تهیونگ ضعیف پرسید و پسر کوچیکتر سرش رو پایین انداخت و یه نفس عمیق کشید.

-مادرت...

با بغض گفت و نگاهش رو به دستهاش داد.

-جئون... بابام... بهم گفت حق ندارم باهات باشم... گفت باید بیخیالت شم تا به مامانت کمک کنه و تو هم در امان باشی...منم...قبول کردم... ولی بعدش باز اومدم سمتت...چون نمیتونستم ازت دور بمونم. اونم...به حرفش عمل کرد...گفته بود اگه بیام سمتت...

-خفه شو...

صدای تهیونگ ضعیف بود اما ترسناک هم بود و درجا ساکتش کرد. نگاه اشکیش توی چشم های سرد پسر جلوش چرخیدن.

-ته...

-برو بیرون...

تهیونگ ضعیف گفت و اشکهای پسر کوچیکتر سرعت گرفتن.

-من...

-برو بیرون!

-خواهش میکنم...

-گفتم برو بیرون!

اینبار تهیونگ بلند داد زد و از جا پروندش و باعث شد پسر کوچیکتر از روی تخت بلند بشه و همینطور که میلرزید بره سمت در و از اتاق خارج بشه. با بسته شدن در نگاهش روی هیونگش که بیدار شده بود و نشسته بود و بکهیونی که کنارش روی زمین به حالت جمع شده خواب بود و دستش رو نگه داشته بود نشست. تو حالت عادی خوشحال میشد که هیونگش و بکهیون اوضاعشون بهتر شده اما الان فقط نگاه اشکیش منتقل شد روی صورت چانیول و برادرش که اخم پر از نگرانی ای کرده بود عبارت "چی شد؟" رو لب زد. جونگ کوک با قدمای لرزون اومد سمت مبل و لبه اش نشست و همینطور که سعی میکرد گریه اش رو که داشت تبدیل به هق هق های غیر قابل کنترل میشد, اروم کنه به چانیول زل زد.

••✴️Stigma✴️••Donde viven las historias. Descúbrelo ahora