🔱Chapter 81🔱

7.3K 1.1K 77
                                    

کلمات قدرت زیادی دارن...بکهیون این رو میدونست...اون تموم زندگیش روی این باور پافشاری کرده بود که با یه جمله محبت امیز و به جا میشه خیلی چیزها رو تغییر داد...اون از اون پسرهایی بود که وقتی بچه بود و کنار لوهان مینشست تا کارتون ببینن همیشه براش سوال پیش میومد که مثلا چرا قهرمان داستان جای این همه سختی دادن به خودش و جنگیدن فقط نمیره با ادم بده منطقی حرف بزنه و بفهمه دردش چیه...مسلما این افکار برای ذهن یه بچه کوچیک یه کم زیادی سنگین بودن اما بکهیون نمیتونست جلوی خودش رو بگیره که این فکرها رو نکنه...اولین بار که تصمیم گرفت این فکرش رو با کسی درمیون بذاره مسلما لوهان رو انتخاب کرد...جلوی تلویزیون نشسته بودن و داشتن مثل دوتا پسر بچه شیش ساله نرمال کارتون بتمن رو تماشا میکردن که بکهیون از دوستش پرسید چرا بتمن فقط نمیره با جوکر حرف بزنه و باهاش دوست بشه و حرفش باعث شد لوهان تقریبا پنج دقیقه روی زمین غلت بزنه و بهش بخنده و بعد هم بهش لقب "خنگ" بده...به نظر لوهان جنگیدن خیلی باحال تر از حرف زدن بود و یکی مثل جوکر رو هیچوقت نمیشد با حرف قانع کرد...بکهیون دیگه بعد اون روز با لوهان راجب فکرهای عجیبش حرف نزد اما همیشه ته دلش فکر میکرد جوکر یا کسایی مثل اون حتما خیلی احساس تنهایی میکنن چون همه ازشون میترسن و کسی سعی نمیکنه بره ازشون بپرسه چرا انقدر از دنیا ناراحتن...

درسته که دوستش بهش گفته بود خنگ...درسته که افکار بچگونه اش حتی وقتی بزرگ شد هم عوض نشدن اما بکهیون تصمیم گرفت بهشون وفادار بمونه...ادم هایی که زیاد نسبت به همه گارد داشتن از همه تنهاتر بودن و بکهیون از ته دل باور داشت با محبت کردن میشه همشون رو اروم کرد...

و یه روز پارک چانیول پیداش شد...اون نه شبیه بتمن بود نه شبیه جوکر...ولی بکهیون رو یاد جفتشون مینداخت...درست یادش نمیومد چقدر از اشناییش با چانیول گذشته بود که پیش خودش فکر کرد"این تنهاترین ادمیه که تا حالا دیدم...چقدر غمگین..." و یه مدت بعد جمله "دلم میخواد کنارش باشم تا دیگه حس نکنه تنهاست." هم به افکارش اضافه شد و از اون روز بکهیون شروع کرد به تلاش کردن...از هر روشی برای شکستن دیوارهای دور چانیول کمک گرفت...اون ادم صبوری بود و مطمئن بود یه روز تلاش هاش نتیجه میده...اما هرچی بیشتر تلاش کرد بیشتر پس زده شد...و یه روز به خودش اومد و دید چانیول داره باعث میشه تمام باورهای بچگونه اما مهم زندگیش به هم بریزه...چانیول داشت باعث میشد ایمان بیاره که قلب بعضی ها نفوذناپذیره! و بکهیون این رو نمیخواست... اصلا این رو نمیخواست...

شاید علتی که الان اینجا با چشم های اشکی ایستاده بود و به چشم های سرد ادم روبروش زل زده بود هم همین بود...شاید داشت بهش التماس میکرد که نذاره باوری که تمام این سالها بهش چسبیده بود رو خراب کنه...اما نگاه چانیول خبر خوشی بهش نمیداد...درست مثل همیشه!...اون لعنتی حتی حرفی هم نزده بود...انگار نه انگار که الان بکهیون بهش گفته میخواد باهاش تموم کنه...پس بی اراده دوباره خودش به حرف اومد.

••✴️Stigma✴️••Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang