اونی که مدام بهش لقب احمق داده میشد خودش بود اما بکهیون تو این لحظه ای که روی پاهای چانیول نشسته بود و با دست های لرزون از استرس داشت سعی میکرد زخم زیر گلوش رو بررسی کنه میتونست قسم بخوره پارک چانیول احمق ترین و کله شق ترین موجودیه که روی این کره خاکی قدم گذاشته.
-اصلا شنیدی چی گفتم؟میگم چاقو خوردی!!!
از لای دندون هاش با حرص گفت و نگاهش رو برای چند لحظه به چشم های چانیول داد.
-عمیق نیست... نگران نباش...
چانیول بی حس با چشم های بسته گفت و لبهای بکهیون از این حرف خط شدن. واقعا دلش میخواست داد بزنه و بگه اونی که احمقه تویی نه من لعنتی!
-یه کم پایینتر شاهرگته... میفهمی یعنی چی؟
چانیول نگاهش رو بهش داد و خنده خشکی کرد.
-یه کم پایینترش هم قلبم...مردنی بودم میمردم...
بکهیون دستش رو پایین برد و با اخم به صورتش خونسرد پسر زخمی خیره شد. لبهاش داشتن از عصبانیت میلرزیدن.
-اون سری هم همین رو گفتی... میفهمی این طرز تفکرت چقدر احمقانه اس؟
چانیول به صورت عصبانیش خیره شد و نیشخند زد.بکهیون به طور غیر قابل باوری در حین عصبانیت هم بامزه بود...
-تا این حد نگران مردنمی که داری اینجوری حرص میخوری؟ یا واسه همه انقدر دلسوزی؟
-خودت چی فکر میکنی؟
اروم گفت و با نگاهی که حالا غمگین شده بود به چشم های سرد چانیول خیره شد. برای از دست دادن چانیول هنوز زیادی زود بود...اون هنوز حتی به دست نیاورده بودش...
پسر زخمی پوزخندی زد و نگاهش رو ازش گرفت.
-برای همه اینجوری ای... هنوز یادم نرفته عین احمق ها منِ غریبه رو انداختی رو کولت اوردی خونه ات...
لبهای بکهیون روی هم کشیده شدن و نگاهش پایین اومد. شاید برای همین بود که چانیول جدی نمیگرفتش... زیادی دم دستی و احمق بود...اره اون برای همه دلسوزی میکرد اما اینجوری نبود که براشون در حدی نگران بشه که دستهاش به لرزه بیوفتن و از استرس یخ کنه...
شاید باید این ها رو میگفت اما حرفی نزد و دوباره مشغول تمیز کردن زخم های پسری که روی پاهاش نشسته بود شد. حالا میتونست نگاه خیره و سنگین چانیول رو روی خودش حس کنه.
-نگران نباش...
چانیول یه دفعه گفت و حرکت دست بکهیون متوقف شد اما نگاهش نکرد.
-وقتی خودم نگران نمیشم مسخره اس تو نگران باشی...نگران خودت باش کوچولو...اگه این بلا سر تو اومده بود الان خون دیگه تو بدن خوشگلت جریان نداشت انقدر ضعیف و فسقلی ای...
ESTÁS LEYENDO
••✴️Stigma✴️••
Misterio / Suspensoبکهیون یه پرستار ساده و خوش قلبه که یه روز موقع برگشتن از سرکارش توی کوچه چانیول رو در حالی که چاقو خورده و وضعیتش خیلی بده پیدا میکنه. بکهیون به درخواست اون پسر که بهش میگه به پلیس زنگ نزنه اون رو به خونه اش میاره و با وجود تمام اخلاق های بد چانیول...