🔱Chapter 95🔱

7.3K 1K 122
                                    

-سهون اومد...

لوهان زیر گوشش با لحنی که هیجان توش واضح بود گفت و بکهیون بی اراده دوباره خندید.دوستش واقعا برای اولین بار تو زندگیش دلش برای یکی لرزیده بود اما حاضر نبود بهش اعتراف کنه و این برای بکهیونی که تا حالا این روی دوست دوران بچگیش رو ندیده بود خیلی تماشایی و دوست داشتنی بود...اگرچه که یه بخشی از وجودش هم با دیدن رابطه دوستش برای خودش غمگین میشد... لوهان نوشیدنی تو دستش رو داد دست بکهیون و رفت سمت دیگه سالن تا سهون رو به جایی که بودن راهنمایی کنه و بکهیون تو اون فاصله به خودش اجازه داد دو سه قدم به هیونگش نزدیکتر بشه.

-همه چی خوبه؟

همینطور که با استرس به نیم رخ پدرش که داشت با یکی که بکهیون هیچ ایده ای نداشت کیه، حرف میزد خیره شده بود پرسید و برادرش بهش یه لبخند ضعیف و خسته زد. مرد جوون کنارش مثل اکثر اوقات خسته و داغون به نظر میرسید...و بکهیون میدونست این برای حجم زیاد کاریه که همیشه روی سرش ریخته...یکی از چیزهایی که هیچوقت راجب پدرش نفهمیده بود این زیاده خواهیش بود...وقتی اونقدری پول داشتن که باهاش میشد اینده چند نسل بعدیشون رو هم تامین کرد چرا انقدر طمع داشت؟

-مثل همیشه...

برادر بزرگش با لحن پر محبتی جواب داد و بکهیون یه لبخند تلخ از این جواب زد. میدونست این "مثل همیشه" چه معنایی داشت.

-دلم برات تنگ شده بود هیونگ...

-منم همینطور داداش کوچولو...

برادرش با یه لبخند صادقانه گفت و دستش رو انداخت دور شونه هاش و کشیدش سمت خودش و باعث شد لبهای لرزون بکهیون یه لبخند دیگه تولید کنن.

-سومین خوبه؟ زن داداش چطوره؟ ندیدمش...

برادرش هوفی کشید و یه جرعه از نوشیدنیش خورد.

-نه زیاد... تازگی ها سایونگ خیلی داره توی کارهای بیمارستان دخالت میکنه و کمتر خونه اس... براش پرستار گرفتیم اما همش بدقلقی میکنه...سایونگ هم حاضر نیست بسپرتش دست مامان...اومده...اما رفت پیش دوستاش...حوصله من رو هم دیگه نداره...انقدر پیشش نبودم که براش بی اهمیت شدم...

برادرش با لحن گرفته ای گفت و دوباره یه جرعه دیگه بالا داد.

-نمیخوام بچه امم یکی بشه عین ما دوتا... اما کنترل همه چی از دستم خارج شده...

مرد جوون با صدایی که با دقت پایین نگهش داشته بود کنارش زمزمه کرد و بکهیون فقط تونست شونه برادرش رو فشار بده و چیزی نگه... حتی نمیتونست فشاری رو که روی مینهیون بود تصور کنه...برادرش یه زمانی عاشق همسر و بچه اش بود...اما الان تو اوج جوونی مثل یه مرد میانسال خسته به نظر میرسید...

-بک...

با شنیدن صدای لوهان چرخید و با دیدن سهونی که کنارش بود لبخند زد.

••✴️Stigma✴️••Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin