🔱Chapter 93🔱

7.1K 1K 8
                                    

-اگه دنبال چانیول میگردی پشت عمارته...

با صدایی که شنید چرخید و نگاهش رو به دختر جوونی که چند قدمیش ایستاده بود و با حالت بی حس نگاهش میکرد داد. یه کم جا خورده بود ولی سعی کرد لبخند بزنه.

-اره دنبال هیونگ بودم...تازگی ها خیلی عجیب شده...

بی اراده افکارش رو به زبون اورد و در جوابش هایری خنده خشکی کرد و تکیه اش رو به تنه درخت کنارش داد.

-اون همیشه عجیب بوده...فقط تازگی ها دیگه تلاشی برای قایم کردنش نمیکنه...

جونگ کوک متاسفانه باید با این حرف موافقت میکرد چون دقیقا همین بود...هیونگش همیشه ادم گوشه گیر و خشکی بود و فهمیدن اینکه چی تو سرش میگذره گاهی وقت ها سخت ترین کار دنیا بود.جونگ کوک میدونست که برادرش یه جنبه پر محبت و با فکر هم داره اما نمیدونست اخرین باری که چانیول به این جنبه از وجودش اجازه خودنمایی داده کی بوده...شاید جلوی خودش و مادرشون این گارد یه کم پایین میومد اما برای بقیه چانیول همیشه یه سد غیر قابل نفوذ بود...

-تو نمیخوای باهاش حرف بزنی؟

معذب رو به هایری پرسید و دختر جوون با یه لبخند سرد سرش رو به حالت نه تکون داد.

-من میخوام اما اون نمیخواد...فکر کنم دیگه نیازی بهم نداره...یه جای دیگه واسه اروم شدن پیدا کرده...اگرچه که پیش من هیچوقت اروم نمیشد...فقط یه جایی داشت که خشمش رو نشون بده...خودت باهاش حرف بزنی بهتره...

جونگ کوک نمیدونست چی بگه. فقط گیج به ادم روبروش خیره شد و پلک زد.هایری که انگار متوجه حالت معذب پسر کم سن تر شده بود، سیگارش رو پرت کرد زیر کفش پاشنه بلندش و بعد از لگد کردنش چرخید که بره اما جونگ کوک دوباره بی اراده دوباره به حرف اومد.

-هایری نونا...

دختر با ابروهای بالا رفته چرخید سمتش. یه زمانی خودش از جونگ کوک خواسته بود نونا صداش کنه اما اون پسر هیچوقت خواسته اش رو براورده نکرده بود. شوکه به صورت ناخوانای پسر جوون خیره شد. جونگ کوک معذب روی پاهاش جا به جا شد. نمیخواست توهین کنه اما سر و وضع اون دختر زیادی نگران کننده بود..لاغرتر از قبل به نظر میرسید و جونگ کوک میتونست یه کبودی محو رو که ناشیانه یا شاید هم بی حوصله با ارایش روی گونه اش کاور شده ببینه. حتی نمیخواست تصور کنه اون کبودی ها از کجا میان...اگرچه که خوب میدونست...این کبودی ها یه زمانی روی صورت مادر خودش هم میومدن و میرفتن و هربار جونگ کوک تو چشم های هیونگش احساساتی رو میدید که بیش از حد ترسناک بودن...

-خوبی؟

هایری چند لحظه به چشم هاش خیره شد و بعد لبخند زد.

-تو، تو این عمارت خوبی؟

جونگ کوک لب پایینش رو بین دندون هاش اسیر کرد. جوابش رو گرفته بود. هایری چند قدم اومد جلوتر و روبروش ایستاد و دستش رو با تردید روی گونه پسر کم سن روبروش جا داد.

••✴️Stigma✴️••Donde viven las historias. Descúbrelo ahora