🔱Chapter 97🔱

7.9K 1.1K 62
                                    

-باید یه چیزی بهت بگم...

این جمله حس خوبی بهش نمیداد...نمیدونست لحن خشک چانیول باعثش شد یا اون نگاه توی چشمهاش...نگاهی که بکهیون میتونست یه رگه عمیق از ترس و نگرانی رو خیلی راحت توش پیدا کنه...هرچی که بود نمیخواست بدونه...نه حالا که تازه داشت نفس میکشید...نه حالا که یه خوشی کم جون ته قلبش به خاطر برگشتن چانیول داشت سوسو میکرد...هرچی که بود نمیخواست بدونه. لبهای خشک شده اش رو روی هم کشید و سعی کرد تو چشم های چانیول خیره بمونه. واقعا میترسید دوباره یه چیزی بشنوه و امید هاش ناامید بشه...هیچ "ولی" و "اگر" و "اما"یی رو نمیخواست...حداقل نه الان.

-نمیشه بعدا بگی؟

با لحن مضطربی که تقریبا یه کم التماس چاشنیش شده بود، پرسید و چانیول تلخ خندید. حتی بکهیون هم انگار میخواست این حس خوب بیشتر دووم بیاره...ولی نباید دیگه صبر میکرد. نباید دوباره پا پس میکشید...باید همین امشب با این ترس لعنتی روبرو میشد...حق جفتشون این نبود...این دروغ گنده بینشون داشت چانیول رو میکشت و بکهیون رو برای مردن اماده میکرد...پس هرچی که بود باید امشب تموم میشد...

-نه...همین امشب باید بگمش...تو هم میشنوی...و بعدش هرچی که شد...هر تصمیمی که گرفتی قبولش میکنم...

با جدیت گفت و یه نفس عمیق کشید.گفتن این جمله ها واقعا براش سخت بودن اما باید گفته میشدن. نگاهش روی چشم های مسخ کننده بکهیون رفت و بعد روی لبهای لرزون و رنگ پریده اش نشست. حس میکرد نفسش تو گلوش گیر کرده...چرا اون لعنتی انقدر خیره کننده بود؟ همیشه اینجوری بود یا امشب زمین و زمان با چانیول سر جنگ گذاشته بودن؟

-باشه...اگه لازمه بگی بگو...

بکهیون با لحن گرفته ای لب زد و چانیول خودش رو وادار کرد نگاهش رو دوباره بیاره روی تیله های مشکی پسر جلوش.

-اره میگم...ولی قبلش...

خم شد و لبهاش رو روی لبهای نیمه باز بکهیون گذاشت و قبل از اینکه حتی اون "هین" همیشگی از بین نفس های بکهیون فرار کنه بوسه اش رو عمیق تر کرد و بدنش رو بیشتر به بدن بکهیون پرس کرد. اون پرستار لعنتی امشب از همه شب ها خواستنی تر شده بود...با اون چشم های براق و موهایی که حتی پوستش رو روشنتر و بوسیدنی تر کرده بودن...چشم هایی که با هر جمله اش بین یه امید و ناامیدی معصومانه شنا میکرد...چشم های که قلب چانیول دیگه نمیتونست پنهان کاری کنه و مدام داشت بهش میگفت اگه دوباره نبینتشون نمیدونه میخواد چطوری زندگی کنه...

تا وقتی پسر کوتاه تر به تقلا و نفس زدن های دزدکی افتاد به بوسیدنش ادامه داد و بعد با یه مک عمیق از لب پایینش خودش رو وادار کرد عقب بکشه. بکهیون شوکه بهش خیره شد و تند تند پلک زد.

-قبل از گفتن حرفهام باید اینکارو میکردم...

خشک گفت و بعد یه قدم عقب رفت و نگاه پرستار جوون با نگرانی و تعجب دنبالش کشیده شد.

••✴️Stigma✴️••Où les histoires vivent. Découvrez maintenant